آیا حقیقت دارد که مدرسه ها باعث مرگ خلاقیت می شوند؟

پروفسور سِر کِنت رابینسون (Sir Kenneth Robinson) یک نویسنده، سخنران و مشاور بین المللی آموزش هنر است. او نظام آموزشی را به چالش کشیده و استدلال می کند که نظام آموزشی فعلی در جهان به جای متفکران خلاق، کارگران خوبی تربیت می نماید.

سر کنت رابینسون در فیلم «مدارس باعث مرگ خلاقیت می شوند.» دلایل خود را توضیح می دهد.

شما می توانید ابتدا فیلم سخنرانی سر کنت رابینسون را مشاهده و سپس اگر می خواهید کمی دقیق تر به صحبت های او توجه کنید، در ادامه، متن سخنرانی وی را مطالعه نمایید.

خلاقیت به اندازه داشتن سواد خواندن و نوشتن، مهم است.
صبح بخیر. خوب هستید؟ این کنفرانس خیلی عالی بوده؛ اینطور نیست؟ واقعاً همه ی آن، من را تکان داد. در واقع، آنقدر تکان خوردم که دارم اینجا را ترک می کنم!

سه موضوع کلی و اصلی که در سرتاسر کنفرانس مطرح بوده و با موضوعی که می خواهم درباره آن صحبت کنم، در ارتباط است، عبارتند از:

اول اینکه شواهد بسیار زیادی از خلاقیت انسان ها وجود دارد که در تمام ارائه هایی که داشتیم و در تمام افراد اینجا، تنوع و گستردگی آن مشخص بود.

دوم اینکه ما در موقعیتی هستیم که در مورد آینده و اینکه چه اتفاقی قرار است رخ بدهد و پیش بیاید، هیچ ایده ای نداریم. من علاقه ی بسیاری به آموزش و پرورش دارم. البته، چیزی که متوجه شده ام این است که همه یک علاقه ای به آموزش دارند. شما ندارید؟ واقعاً برایم جالب است اگر شما در یک مهمانی شام باشید و بگویید که در زمینه آموزش کار می کنید – البته راستش، اگر در زمینه آموزش کار می کنید، زیاد پیش نمی آید در مهمانی شام باشید، دعوت نمی شوید و جالب است که اگر دعوت شدید، هیچ وقت دوباره دعوت نمی شوید. این برای من عجیب است. – ولی اگر دعوت شدید و به کسی بگویید، مثلاً آنها می پرسند: «شغل شما چیه؟» و شما می گویید: «که در زمینه آموزش کار می کنید.» خواهید دید که رنگ از صورتشان می پرد! با خود فکر می کنند: «خدای من! آخه چرا من! آن هم در همین یک روزی که در هفته برای تفریح داشتم.» حالا اگر درباره تحصیلات خودشان از آنها سوال کنید، شما را به دیوار می چسبانند! چون یکی از آن چیزهایی است که برای مردم مسئله عمیقی می باشد. درست می گویم؟ مثل مذهب، پول و چیزهای دیگر. من اهمیت زیادی به آموزش می دهم و فکر می کنم همه ما همین طور هستیم، آموزش برایمان اهمیت زیادی دارد حداقل برای آنکه قرار است ما را برای آینده ای که نمی توانیم درکش کنیم آماده کند. فکر کنید بچه هایی که امسال (2006) مدرسه را شروع می کنند در سال 2065 بازنشسته می شوند و علیرغم تمام این تخصصی که این چهار روز اخیر اینجا رژه رفت، هیچکس روحش هم خبر ندارد که آن موقع دنیا چه شکلی خواهد بود؛ حتی از پنج سال دیگر نیز خبر نداریم و با این حال قرار است این بچه ها را برای آن موقع آماده کنیم. از نظر من این غیر قابل پیش بینی بودن، شگفت آور است.

سومین موضوع هم اینکه، با همه این احوال، ما روی این توافق داریم که کودکان چه قابلیت های خارق العاده ای دارند؛ مثل قابلیت آنها در نوآوری، مثلاً همین Sirena که دیشب شگفت آور بود. اینطور نیست؟ شگفت آور بود که چه کارهایی می توانست بکند و البته آن استثنائی و یک انسان با پشتکار خارق العاده است، اما به نظر من آنچه که کلاً در دوران کودکی ممکن است، استثناء ندارد و همه ی بچه ها دارای استعدادهای فوق العاده ای هستند و ما آنها را به طرز خیلی بی رحمانه ای سرکوب می کنیم.

پس می خواهم درباره آموزش و پرورش صحبت کنم و می خواهم درباره خلاقیت صحبت کنم و نظر من این است که امروز خلاقیت به اندازه داشتن سواد خواندن و نوشتن، در آموزش و پرورش مهم است و باید به همان شکل با آن برخورد کرد و به آن جایگاه داد.

اگر آماده اشتباه کردن نباشید، هیچ وقت فکر نابی به ذهن تان نمی رسد.
من به تازگی یک داستان عالی شنیدم – که عاشق تعریف کردنش هستم – درباره یک دختر کوچولو شش ساله که در کلاس نقاشی، انتهای کلاس نشسته بود و نقاشی می کشید. معلم می گفت که این دختر کوچولو به ندرت به درس توجه می کرد، در حالی که به درس توجه داشت. معلم که این موضوع برایشان خیلی جالب بود، رفت بالای سر دخترک و پرسید: «چی می کشی؟» و دخترک گفت: «دارم عکس خدا را می کشم.» بعد معلم گفت: «اما کسی نمی داند که خدا چه شکلی است.» و دخترک جواب داد: «تا یک دقیقه دیگر می فهمند چه شکلی است.»

وقتی در انگلستان پسرم چهار ساله بود، در نمایش ولادت مسیح نقش یوسف را بازی کرد که ما از این موضوع خیلی خوشحال بودیم. از نظر ما یکی از نقش های اصلی بود. نقش او خیلی صحبت کردن نداشت، اما آن قسمت را می دانید که سه پادشاه با هدایای طلا، کندر و مر وارد می شوند. این واقعاً اتفاق افتاد. ما آنجا نشسته بودیم و فکر می کنم فقط ترتیبش را اشتباه رفتند. به هر حال؛ سه تا پسرها وارد صحنه شدند. چهار ساله هایی که دور سرشان حوله پیچیده بودند، و جعبه هایشان را زمین گذاشتند. پسر اول گفت: «برایتان طلا آورده ام.» پسر دومی گفت: «برایتان مر آورده ام.» و پسر سومی گفت: «این را فرانک فرستاده است!» چیزی که در همه اینها مشترک می باشد این است که بچه ها شانس خودشان را امتحان می کنند. اگر یک چیزی را نمی دانند، آن را امتحان می کنند. درست نمی گویم؟ آنها از اشتباه کردن نمی ترسند. حالا من نمی خواهم بگویم که اشتباه کردن با خلاق بودن یک چیز است. اما این را می دانیم که اگر آماده اشتباه کردن نباشید، هیچ وقت فکر نابی به ذهن تان نمی رسد. اگر بچه ها آماده ی اشتباه کردن نباشند و بزرگ شوند، دیگر این قابلیت را از دست می دهند و تبدیل به افرادی می شوند که از اشتباه کردن می ترسند و آنها شرکت هایشان را هم به همین شکل اداره می کنند. ما اشتباه را تبدیل به گناه می کنیم و حالا داریم سیستم های ملی آموزش و پرورش را اداره می کنیم که در آنها اشتباه کردن بدترین کاری است که می توانید بکنید و نتیجه اش این است که مردمی را پرورش می دهیم که از ظرفیت های خلاق خود دور می شوند. پیکاسو گفته است که همه کودکان، هنرمند به دنیا می آیند، مسئله این است که در حال بزرگ شدن چطور هنرمند بمانیم. من شدیداً به این اعتقاد دارم که ما به سمت خلاقیت رشد نمی کنیم. بلکه از خلاقیت به سمت بیرون رشد می کنیم (از خلاقیت فاصله می گیریم). خب؛ چرا اینطور است؟

تمام سیستم های آموزشی دنیا مثل هم هستند.
من تا حدود پنج سال پیش در Stratford-upon-Avon زندگی می کردم. در واقع ما از Stratford به لس آنجلس آمدیم. پس می توانید تصور کنید که چه تغییر نامحسوسی بود! در واقع ما در جایی به اسم Snitterfield در حواشی Stratford زندگی می کردیم. همان جایی که پدر شکسپیر به دنیا آمده بود. الان فکر جدیدی به ذهن تان خطور نکرد؟ ما عادت نداریم فکر کنیم که شکسپیر پدر داشته است؟ اینطور نیست؟ راست نمی گویم؟ به خاطر اینکه عادت نداریم فکر کنیم شکسپیر هم زمانی کودک بوده است. اینطور نیست؟ شکسپیر هفت ساله؟! من که هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم. ولی بالاخره یک روز هفت سالش بوده، در کلاس ادبیات یک نفر نشسته است. اینطور نیست؟ چقدر اعصاب خورد کن می شد! مثلاً تصور کنید پدرش دارد او را به رختخواب می برد و به شکسپیر می گوید: «دیگه وقت خوابه؛ آن مداد را زمین بذار؛ اینقدر هم حرف نزن، همه رو گیج می کنی.» بگذریم. ما از Stratford به لس آنجلس آمدیم و فقط می خواستم یک نکته را راجع به این تغییر بگویم. در واقع پسرم نمی خواست با ما بیاید. من دو تا فرزند دارم. پسرم الان 21 ساله و دخترم 16 ساله است. (در سال 2006) پسرم نمی خواست با ما به لس آنجلس بیاید. لس آنجلس را خیلی دوست داشت اما در انگلستان یک دوست دختر داشت که تمام عشق زندگی اش بود. سارا؛ یک ماه می شد که او را می شناخت. البته چهارمین سالگردشان را گرفته بودند! چون وقتی 16 ساله هستید یک ماه خیلی زیاد است. به هر حال توی هواپیما خیلی ناراحت بود و می گفت: «من دیگه هیچ وقت دختری مثل سارا پیدا نمی کنم.» و راستش را بخواهید ما از این موضوع خیلی خوشحال بودیم! چون دلیل اصلی که داشتیم آن کشور را ترک می کردیم همین بود. ولی وقتی به آمریکا می روید و وقتی دور دنیا را سفر می کنید، یک چیز خیلی نظرتان را جلب می کند، تمام سیستم های آموزش و پرورش دنیا همان سلسله مراتب درسی را دارند. (مثل هم هستند.) فرقی نمی کند کجا بروید. آدم فکر می کند طور دیگری باشد، ولی نیست. همه ی جای دنیا در بالا ریاضیات و زبان قرار دارند، سپس علوم انسانی، و در پایین هم هنرها؛ و تقریباً در همه این سیستم ها هم سلسله مراتبی درون هنرها وجود دارد. هنر و موسیقی معمولاً جایگاه بالاتری در مدارس دارند تا نمایش و رقص. هیچ سیستم آموزش و پرورشی روی زمین وجود ندارد که همانطوری که به بچه ها ریاضی یاد می دهیم، هر روز به آنها رقص یاد بدهد. چرا؟ چرا اینطور نیست؟ من فکر می کنم این موضوعِ خیلی مهمی است. به نظر من ریاضی مهم است ولی رقص هم، همین طور مهم می باشد. بچه ها اگر اجازه داشته باشند، همیشه می رقصند. همه ما همین طور هستیم. همه ما بدن داریم؛ غیر از این است؟

اتفاقی که در حال رخ دادن می باشد این است که همین طور که بچه ها بزرگ می شوند، ما پرورش آنها را به تدریج از کمر به بالا انجام می دهیم و بعد از آن فقط روی سرشان و متمایل به یک سمت از سرشان تمرکز می کنیم.

اگر یک موجود فضایی بودید و از آموزش و پرورش دیدن می کردید و می پرسید: «چرا این آموزش و پرورش عمومی است؟» اگر به نتیجه آن نگاه کنید این است که چه کسی با این روش موفق می شود؟ چه کسی همه کارهایی را که باید، انجام می دهد؟ چه کسی همه صد آفرین ها را می گیرد؟ برنده ها چه کسانی هستند؟ گمانم باید نتیجه می گرفتید که تمام هدف آموزش و پرورش عمومی در سرتاسر جهان این است که اساتید دانشگاه تولید کند! غیر از این است؟ آنها (اساتید دانشگاه) کسانی هستند که سر از بالای هرم در می آورند و من هم قبلاً از همان ها بودم. پس زکی! استادهای دانشگاه را دوست دارم، ولی می دانید این درست نیست که آنها را به عنوان نقطه اوج دستاورد بشری ستایش کنیم. آنها فقط نوعی از زندگی هستند، نوعی دیگر از زندگی. ولی نسبتاً جالب هستند و من این را از روی علاقه ای که به آنها دارم، می گویم. به تجربه من، یک چیز جالب درباره اساتید هست – نه همه شان – ولی معمولاً آنها در سرشان زندگی می کنند. آن بالا و کمی هم متمایل به یک سمت زندگی می کنند. آنها مستقل از بدنشان هستند، می دانید یک جوری واقعاً به بدنشان به عنوان نوعی وسیله نقلیه برای سرشان فکر می کنند. اینطور نیست؟ راهی برای رساندن سرشان به جلسات! راستی اگر شواهد واقعی برای تجربه بیرون از بدن می خواهید، خودتان را با دانشگاهیان جا افتاده به یک کنفرانس علمی چند روزه ببرید و شب آخر کنفرانس با آنها به دیسکوتک بروید. آنجا خواهید دید مردان و زنان بزرگ در حالی که به نحوی پریشان دور خودشان می پیچند، بدون هماهنگی با موسیقی منتظرند تمام شود تا بتوانند به خانه بروند و درباره اش مقاله بنویسید!

سیستم آموزش و پرورش ما مبتنی بر مفهوم قابلیت علمی است و اختراع کل این سیستم دلیل دارد. در سرتاسر جهان تا قبل از قرن نوزدهم واقعاً آموزش و پرورش عمومی نبود، آنها را به وجود آوردند تا پاسخگوی نیازهای صنعتی شدن باشد. برای همین سلسله مراتب آن ریشه در دو ایده دارد: اول اینکه آن درس هایی که بیشترین فایده را برای کار داشتند، در بالا قرار می گیرند. برای همین، وقتی بچه بودید در مدرسه با این توجیه که در این و آن زمینه هیچ وقت شغل درست و حسابی پیدا نمی کنید، خیلی آرام از بعضی چیزها دور شدید. درست می گویم؟ موسیقی را ول کن، نوازنده نمی شی؛ هنر را ول کن، هنرمند نمی شی. نصیحت های خیرخواهانه، اما به کلی اشتباه. پس تمام دنیا درگیر یک انقلاب هستند. دوم قابلیت علمی است که واقعاً بر دید ما نسبت به هوش تسلط پیدا کرده است؛ چرا که دانشگاه ها سیستم را در تصویر خودشان طراحی کرده اند. اگر به این موضوع فکر کنید تمام سیستم آموزش و پرورش عمومی در همه جای جهان، یک فرآیند طولانی برای ورود به دانشگاه است و نتیجه آن، این است که خیلی از افراد بسیار با استعداد، نابغه و خلاق فکر می کنند که این گونه نیستند. چون آن چیزهایی که در مدرسه خوب بلد بودند، برای کسی ارزشمند نبود، یا حتی ننگ به حساب می آمد و فکر می کنم که دیگر نمی توانیم هزینه ادامه این روش را بپردازیم. طبق آمار یونسکو در 30 سال آینده، تعداد افرادی که فارغ التحصیل خواهند شد در سرتاسر جهان بیشتر از تمام افرادی خواهد بود که از ابتدای تاریخ تاکنون از طریق آموزش و پرورش فارغ التحصیل شده اند. آدم های بیشتر و این ترکیبی است از تمام چیزهایی که درباره اش صحبت کردیم. فناوری و اثر تحول آفرینش روی شغل ها، ساختار جمعیت و انفجار بزرگ جمعیت، ناگهان باعث می شوند که مدرک ها دیگر ارزش نداشته باشند. درست نمی گویم؟ زمانی که من دانشجو بودم، اگر مدرک داشتید، شغل داشتید. اگر شغل نداشتید به خاطر این بود که نمی خواستید داشته باشید و من هم راستش نمی خواستم داشته باشم. ولی این روزها بچه هایی که مدرک دارند خیلی وقت ها بر می گردند خانه و به بازی های کامپیوتری شان ادامه می دهند. چون حالا آن شغلی که قبلاً لیسانس می خواست، فوق لیسانس می خواهد، و شغلی که قبلاً فوق لیسانس می خواست الان دکترا می خواهد. نوعی فرآیند تورم علمی است و نشانگر این است که کل ساختار آموزش و پرورش زیر پایمان در حال تغییر می باشد. ما باید به کلی یک بازنگری بر دیدمان از هوش داشته باشیم.

باید استعدادهایمان را کشف کنیم.
ما سه چیز درباره هوش می دانیم.

اول اینکه متنوع است. فکر کردن ما درباره دنیا به همه ی روش هایی است که دنیا را تجربه می کنیم. ما تصویری فکر می کنیم، صوتی فکر می کنیم، و حرکتی فکر می کنیم. به شکل مجرد فکر می کنیم، به شکل حرکت فکر می کنیم.

دوم اینکه هوش پویا است. اگر به تبادلات مغز انسان نگاه کنید، همانطور که دیروز از تعدادی از سخنرانان شنیدیم، هوش به طرز شگفت آوری تبادلی است. مغز به قطعات مختلف تقسیم نشده، در واقع خلاقیت – که من آن را فرآیند داشتن ایده های ناب و باارزش تعریف می کنم – بیشتر وقت ها از طریق تبادل میان روش های مختلف دیدن پدید می آید. یک محور از عصب ها وجود دارد که دو نیمه مغز را به هم وصل می کند با نام کورپوس کالوزوم (جسم پینه ای) یا Corpus Callosum، که در خانم ها ضخیم تر است. در ادامه ی سخنرانی هلن، من فکر می کنم احتمالاً برای همین هست که خانم ها در انجام چند کار همزمان قوی تر می باشند. اینطور نیست؟ تحقیقات زیادی در این زمینه وجود دارد، اما من از زندگی شخصی ام می دانم؛ وقتی همسرم در خانه در حال آشپزی باشد – که خوشبختانه زیاد پیش نمی آید! نه – وقتی که آشپزی می کند، می دانید همزمان در حال صحبت تلفنی با مردم هم هست، در حال صحبت کردن با بچه ها هم هست، در حال رنگ زدن سقف هم هست! این طرف در حال انجام عمل جراحی قلب باز هم هست! اما اگر من در حال آشپزی باشم، درها بسته اند، بچه ها بیرون اند، سیم تلفن بیرون کشیده شده، و اگر همسرم داخل بیاید، من اذیت می شوم و می گویم: «تری، خواهش می کنم، دارم خیر سرم تخم مرغ سرخ می کنم، اینجا! کمی به من مجال بده.» حتماً آن گفته فلسفی را می شناسید که می گوید: «اگر درختی در جنگل بیافتد و کسی صدای آن را نشنود، آیا واقعاً اتفاق افتاده است؟» این گفته ی قدیمی یادتان هست؟ اخیراً یک پیراهن فوق العاده دیدم که روی آن نوشته بود: «اگر مردی نظر خودش را در جنگل بگوید و هیچ زنی صدایش را نشنود، آیا باز هم اشتباه می گوید؟»

و سومین موضوع درباره هوش این است که منحصر به فرد می باشد. من دارم روی یک کتاب با عنوان «شکوفایی» کار می کنم، که مبتنی است بر یکسری مصاحبه که با مردم داشتم؛ درباره اینکه چگونه استعدادهایشان را کشف کردند. برایم خیلی جالب است که چطور این افراد به اینجا رسیدند. در حقیقت از یک گفتگو شروع شد که با یک خانم خارق العاده داشتم که شاید زیاد درباره اش نشنیده اید. اسمش جیلین لین (Gillian Lynne) است. درباره اش شنیده اید؟ بعضی ها شنیده اند. او یک طراح رقص است و همه، کارهایش را می شناسند. نمایش های گربه ها (Cats) و شبح اپرا (Phantom of the Opera) را انجام داده است. او شگفت انگیز است. من قبلاً عضو هیات مدیره باله سلطنتی انگلستان بودم، همانطور که می بینید! به هر حال، من و جیلین یکروز با هم ناهار می خوردیم و من گفتم: «جیلین، چی شد که تونستی رقاص بشی؟» و جواب او خیلی جالب بود. وقتی که مدرسه می رفت کسی به او امیدی نداشت و مدرسه اش در دهه 30 به پدر و مادرش نامه نوشت که «ما فکر می کنیم جیلین دچار نوعی اختلال یادگیری می باشد.» او نمی توانست تمرکز کند. هی ول می خورد. فکر کنم اگر امروز بود می گفتند که او ADHD (اختلال کم توجهی – بیش فعالی) دارد. این طور نیست؟ اما این موضوع برای دهه 30 است و ADHD هنوز اختراع نشده بود و یک بیماری قابل داشتن نبود! و مردم متوجه نبودند که می توانند آن را داشته باشند. به هر حال او به ملاقات یک متخصص رفت. در یک اتاق که با بلوط تزئین شده بود و او با مادرش آنجا بود. او را راهنمایی کردند که روی یک صندلی در انتهای اتاق بنشیند، و همانجا برای 20 دقیقه نشست تا این مرد (دکتر) با مادرش درباره همه مشکلات جیلین در مدرسه صحبت می کرد – برای اینکه یک بچه هشت ساله مزاحم مردم می شد، مشق هایش همیشه دیر می شد و غیره و غیره – و در آخر دکتر رفت و کنار جیلین نشست و گفت: «جیلین من به همه این چیزهایی که مادرت گفته گوش دادم و حالا باید با او خصوصی حرف بزنم. همین جا صبر کن، ما بر می گردیم، زیاد طول نمی کشد.» و آنها رفتند و تنهایش گذاشتند. اما در حالی که از اتاق بیرون می رفتند او (دکتر) رادیویی را روشن کرد که روی میز کارش بود و وقتی آنها از اتاق بیرون رفتند، او (دکتر) به مادرش گفت: «فقط بایستید و تماشایش کنید.» جیلین می گفت لحظه ای که از اتاق خارج شدند، روی پاهایش بود، و با موسیقی حرکت می کرد. چند دقیقه ای نگاهش کردند، سپس دکتر برگشت و به مادرش گفت: «خانم لین، جیلین بیمار نیست، او یک رقاص است. او را به مدرسه رقص ببرید.» پرسیدم: «بعدش چی شد؟» گفت: «مادرم همین کار را کرد. نمی توانم به زبان بیاورم که چقدر خارق العاده بود. ما وارد یک اتاق شدیم که پر بود از آدم هایی مثل خودم. آدم هایی که نمی توانستند یکجا آرام بگیرند. آدم هایی که برای فکر کردن احتیاج به حرکت کردن داشتند.» آنها باله انجام دادند، رقص تپ انجام دادند، رقص جاز انجام دادند، رقص مدرن انجام دادند، رقص معاصر انجام دادند. او بعد از مدتی برای پذیرش در مدرسه سلطنتی باله اقدام کرد، او یک تک رقاص شد و در مدرسه مسیر شغلی شگفت انگیزی داشت. بعداً از مدرسه سلطنتی باله فارغ التحصیل شد و شرکت خودش را – شرکت رقص جیلین لین – راه اندازی کرد و با Andrew Lloyd Webber آشنا شد. او مسئول برخی از موفق ترین کارهای نمایشی موزیکال در تاریخ بوده که میلیون ها نفر از کارهای او لذت برده اند و او یک میلیونر ثروتمند است. اگر کس دیگری بود (جای دکتر) ممکن بود به او چند تا قرص می داد و می گفت که آرام تر باش.

قابلیت های خلاق خودمان را ببینیم.
حالا من فکر می کنم نتیجه ای که می توان گفت این است: آقای Al Gore آن شب درباره بوم شناسی صحبت می کرد و انقلابی که از Rachel Carson شروع شد. به اعتقاد من تنها امید ما برای آینده این است که مفهوم جدیدی از بوم شناسی انسانی را دنبال کنیم، که در آن مفهوم ذهنی مان را درباره غنای قابلیت انسانی بازنگری نماییم. سیستم آموزش و پرورش، ذهن های ما را معدن کاوی کرده به همان شکلی که ما در معدن های زمین کاوش می کنیم و به دنبال یک کالای خاص هستیم و این روش برای آینده به درد ما نمی خورد. ما باید بازنگری داشته باشیم بر اصول بنیادی که طبق آنها فرزندان مان را آموزش می دهیم. یک جمله زیبا از Jonas Salk بود که گفت: «اگر تمام حشرات از کره زمین محو شوند، به 50 سال نمی کشد که تمام حیات در کره زمین از بین خواهد رفت. اما اگر تمام انسان ها از کره زمین محو شوند، در عرض 50 سال تمام گونه های حیات شکوفا می شوند.» و او راست می گفت.

چیزی که TED از آن تقدیر می کند، هدیه پندار انسان است، پندار. حالا باید مراقب باشیم که از این هدیه هوشمندانه استفاده کنیم، و از برخی از این سناریوها پرهیز کنیم. سناریوهایی که درباره اش صحبت کرده ایم و تنها راهی که می توانیم این کار را انجام دهیم، این است که قابلیت های خلاق خودمان را ببینیم یا همان غنایی که دارند را ببینیم و فرزندان مان را برای امیدی که هستند؛ و وظیفه ما این است که تمام وجودشان را تربیت کنیم، که بتوانند با این آینده روبرو شوند. در ضمن ما ممکن است این آینده را نبینیم، اما آنها می بینند و وظیفه ما این است که به آنها کمک کنیم که آن را به خوبی بسازند. خیلی ممنونم.

سخنرانی استاد سِر کِنت رابینسون در سال 2006 انجام شده است و امروز به خوبی می توان درستی و صحت تک تک کلمات آن را درک کرد و مطمئناً در آینده این صحبت ها خودشان را بیشتر نشان می دهند. پس هر شخصی که زودتر خود را پیدا کند و قدمی برای کشف استعدادهایش و پیشرفت و تقویت آنها بر دارد، می تواند زندگی خود و خانواده اش را متحول کند.

منابع

فیلم علمی و آموزشی «مدارس باعث مرگ خلاقیت می شوند.» در ژوئن 2006 با سخنرانی پروفسور سِر کِنت رابینسون در صحنه استودیو TED ضبط شده است.

ترجمه فیلم سخنرانی «مدارس باعث مرگ خلاقیت می شوند.» توسط محمد کیهانی، انجام شده و نینا کیهانی آن را بازخوانی کرده است. همچنین هیئت تحریریه علمی پورتال یو سی (شما می توانید) محتوای این فیلم را با عنوان «آیا حقیقت دارد که مدرسه ها باعث مرگ خلاقیت می شوند؟» مورد بازنگری و ویراستاری ادبی قرار داده است.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا