جبار باغچه بان: بنیانگذار اولین مدرسه ناشنوایان ایران

میرزا جبار عسگرزاده معروف به جبار باغچه بان (متولد 19 اردیبهشت 1264) برای همه اسم آشنایی است. تاثیر فعالیت هایی را که او نود و اندی سال پیش در ایران شروع کرد، هنوز هم می شود دید. در روزگاری که شیوه تدریس در مدارس سخت و خشک و مبتنی بر تنبیه بدنی بود، باغچه بان راه دیگری را در پیش گرفت. او در زمانی که کسی دغدغه کودکان را نداشت و برایشان شأنی قائل نمی شد، تمام هم و غمش را برای پرورش بچه ها و آموزش دادن به آنها گذاشت.

در آن روزها معلولان اوضاع بهتری از کودکان نداشتند و کسی به فکرشان نبود. اما باغچه بان تلاش کرد آموزش ناشنوایان را هم مثل آموزش کودکان جدی بگیرد. جبار باغچه بان می توانست مثل خیلی از هم نسلانش درگیر مسائل سیاسی زمان خودش شود یا شبیه خیلی از مهاجران و جنگ زده هایی که دیده بود، زندگی اش را ادامه بدهد. اما او از فقر و محرومیت مطلق و از دل جنگ و کشتار به ایده پرورش کودکان رسید.

مثل همه بزرگان، همه شخصیت های مهم روزگار سختی را گذراند و بارها شکست خورد، اما ناامید نشد؛ «به خودم گفته ام زمین خوردن هم در شأن پهلوانان است. اگر از زمین خوردن می ترسی، اصولاً نباید کشتی بگیری. من هر بار که زمین خوردم، پا شدم و مصمم تر و امیدوارتر از گذشته به راه خود ادامه دادم.»

در این مقاله شما می توانید با زندگینامه جبار باغچه بان و کارهای او آشنا شوید.

جبار باغچه بان در قفقاز به دنیا آمد و بزرگ شد؛ در قفقاز ناآرام سال های دور، زمانی که ارامنه و مسلمانان به جان همدیگر افتاده بودند. باغچه بان مسلمان بود و در جنگ با ارامنه به زندان افتاد. در زندان با جوانی به اسم وارطان آشنا شد. وارطان روزهای زیادی با او بحث می کرد و افکارش را به چالش می کشید. این چالش های دائم در زندان کم کم باغچه بان را عوض کرد.

از زندان آزاد شدم آدم دیگری بودم. دنیا و مردمانش را با چشم دیگری می دیدم. دیگر ارمنی و مسلمان برایم فرقی نداشتند. وارطان تعصبات و خرافات را از مغزم ریشه کن کرده بود و به جای آن تخمی پاشیده بود که روز به روز سبزتر می شد. بطور قاچاق به خانه می رفتم، با مزدی کم و بیشتر اوقات داوطلبانه و رایگان، خواندن و نوشتن را به زنان و دختران می آموختم. به زودی تدریس در کلاس های اول ابتدایی شهر ایروان را شروع کردم. روش ابتکاری من برای آموزش الفبا، در همان روزها پایه ریزی می شد. آموزگار موفقی شده بودم و شهرت پیدا کردم.

اولین مهاجرت

جبار باغچه بان عوض شده بود، اما فضای قفقاز هنوز همان فضای جنگ زده قبل بود. در یک زمستان سرد، خانواده باغچه بان با یکی از کاروان های مهاجرتی به سمت رود ارس حرکت کردند. اما قبل از اینکه به مقصد برسند، گرفتار بیماری حصبه شدند. جبار از شدت بیماری بیهوش شد. وقتی بعد از 25 روز به هوش آمد، خبری از خانواده اش نبود. در قانون کاروان شان، بنابر این بود که بیماران بد حال را به روستاییان بسپارند و کاروان به راه خودش ادامه بدهد. خانواده باغچه بان هم او را به روستاییان سپرده بودند و گفته بودند که وقتی حالش بهتر شد او را به نوراشین برسانند.

باغچه بان به هوش آمده بود، اما نمی توانست راه برود. هر دو پایش بر اثر سرمازدگی سیاه شده بود. روستاییان او را به شتر بستند و فرستادند به نوراشین. به او گفتند که در آنجا پزشکی هست و درمانش خواهد کرد. «دکتر با دلسوزی بی مانند من را معاینه کرد و تشخیص او برای نجات من از مرگ احتمالی این بود که می باید چهار انگشت از هر دو پایم از نیمه یا کمتر یا بیشتر قطع می شد. اما این دهکده جنگ زده نه بیمارستانی داشت و نه جراحی. دکتر خودش بدون داروی بیهوشی و وسائل جراحی این کار را انجام داد. بعد از قطع انگشت اول، همانطور که از درد به خودم می پیچیدم گفتم دکتر من کی کجا و چه جوری خواهم توانست از شما تشکر کنم؟ او مرا دلداری داد و گفت به زودی خوب خواهی شد و همین که خوب شدی به جای تشکر دبستانی برای پسران و دختران نوراشین دائر خواهی کرد.»

باغچه بان بعد از گذراندن دوره نقاهت، مدرسه نوراشین را دائر کرد. اوضاع داشت رو به راه می شد که جنگ به آنجا هم رسید. دوباره جانش را برداشت و فرار کرد. در بین راه فهمید که خانواده اش به نخجوان برگشته اند و منتظر او هستند. باغچه بان که حالا 34 ساله بود، تنها امیدش رسیدن به شهر آبا و اجدادیشان، تبریز و داشتن یک زندگی آرام بود. اما تعداد جنگ زده ها آنقدر زیاد بود که نگذاشتند از مرند آن طرف تر بروند.

باغچه بان با سابقه چند سال آموزگاری به مدرسه ابتدایی مرند رفت و آنقدر خوب خودش را معرفی کرد که مسئولان مدرسه تصمیم گرفتند او را برای تدریس در کلاس اول استخدام کنند.

رسیدن به شهر پدری

اولیای بچه ها و مسئولان مدرسه مرند گزارش های مثبتی از او به تبریز فرستادند. زمان زیادی نگذشت که مدیر کل معارف آذربایجان تصمیم گرفت این معلم نمونه را از مرند به تبریز منتقل کند. بالاخره اتفاقی که می خواست افتاد. با خانواده اش به سوی تبریز حرکت کرد. آن هم در حالی که آنجا عده زیادی منتظرشان بودند و برایشان خانه ای بزرگ با باغچه ای سرسبز در نظر گرفته بودند. جبار باغچه بان در تبریز هم آموزگار شد.

در سال 1302 باغچه اطفال تبریز (کودکستان تبریز) را تاسیس کردم. چند بچه کر و لال را هم که در مدارس معمولی پذیرفته نمی شدند، در کودکستانم پذیرفتم و دیری نکشید که فکری در سرم جرقه زد: آیا نمی شود راهی برای خواندن و نوشتن و حتی حرف زدن به بچه های کر و لال پیدا کرد؟ اقدام کردم و موفقیت هایی پیدا کردم و در همان زمان روش ابتکاری آموزش کر و لال ها پایه گذاری شد.

باغچه بان تصمیم گرفت مدرسه ای برای ناشنوایان بسازد که البته با آن موافقت نشد. اما او از ایده اش کوتاه نیامد و کاغذی به دیوار کودکستان زد: «در باغچه اطفال، کلاس رایگان برای یاد دادن خواندن و نوشتن و حرف زدن به بچه های کر و لال افتتاح شد.» چند روز بعد از نوشتن این اعلان سه کودک ناشنوا سر کلاسش نشستند. شش ماه بعد جلسه امتحانی برای آن سه کودک ترتیب داد؛ جلسه ای که عده زیادی از مردم شهر در آن شرکت کردند. در حیاط بزرگ باغچه اطفال جایی برای گذاشتن صندلی اضافی باقی نمانده بود و مردم علاوه بر دیوارها، روی درختان هم نشسته بودند.

امتحان شروع شد. بچه ها روی تخته سیاه دیکته نوشتند. کلمات و جملات کوتاهی را که روی تخته سیاه می نوشتم، خواندند و به سوالات ساده با زبان خود جواب دادند. پس از آن، نطق ها و تقدیر و تمجید از زمین می جوشید و از آسمان می بارید و مردم از دست زدن و هورا کشیدن سیر نمی شدند.

به سمت شیراز

کاری که باغچه بان انجام داده بود، در چشم مردم شبیه معجزه بود. با این حال به خاطر کارشکنی های زیاد، باغچه اطفال تعطیل شد. خبر تعطیلی کودکستان به شیراز رسید و رئیس فرهنگ شیراز از او دعوت کرد تا کودکستانی در شهر آنها تاسیس کند. باغچه بان که به سفر و مهاجرت عادت داشت، این بار دست خانواده اش را گرفت و رفت شیراز. آنجا بود که برای بچه ها شعر گفت و نمایشنامه نوشت.

خودش و همسرش تمام وقت در اختیار کودکستان بودند. برای نمایش ها دکور می زدند، لباس هایی برای کودکان می دوختند. با ارگ آهنگ های شاد می نواختند. کارهایی که شاید در کودکستان های الان عادی به نظر برسد، اما 90 سال پیش چنین روش هایی معمول نبود.

بودن در شیراز بهترین سال های زندگی من و خانواده ام بود. اما فکر رفتن به تهران، تاسیس یک دبستان مرکزی برای کودکان کر و لال سراسر کشور، ترویج روش ابتکاری آموزش الفبا، آموزش کر و لال ها، دائر کردن کلاس های تربیت آموزگار برای مدارس معمولی و تربیت آموزگاران متخصص برای تدریس کودکان کر و لال روز به روز در من بیشتر قوت می گرفت. تا اینکه در اواخر سال 1311، کودکستان شیراز را به شیراز هدیه کردم و به تهران آمدم.

آموزگاری که مخترع شد.

در تهران خانه کوچکی اجاره کرد؛ خانه ای که قرار بود مدرسه هم باشد. بالای در تابلوی «موسسه کر و لال ها» را نصب کرد و منتظر ماند تا مردم فرزندان ناشنوایشان را در مدرسه اش ثبت نام کنند. خانه اش شبیه مدرسه نبود. میز و صندلی و تخته سیاه نداشت. مردم پشت سرش حرف می زدند که کلاهبردار است. کسی هم اگر بچه اش را می آورد و آن وضعیت مدرسه را می دید می ترسید که فرزندش را بدست او بسپارد.

بالاخره جوانی به نام دکتر لبنان، دخترش صوفیا را به او سپرد. باغچه بان برای مدرسه میز و نیمکت و تخته سیاه خرید تا کارش را شروع کند. بعد از صوفیا چند نفر دیگر هم ثبت نام کردند. در همان روزها بود که تصمیم گرفت وسیله ای برای شنیدن افراد ناشنوا بسازد. به این نتیجه رسیده بود که صدا از طریق استخوان جمجمه و پیشانی و دندان ها هم به مغز می رسد. به خاطر همین قطعات مختلف الکتریکی را می خرید و تلاش می کرد با کمک تجربیاتی که در این سال ها پیدا کرده بود، وسیله ای بسازد؛ اختراعی که در نهایت موفق شد با نام تلفن گنگ یا سمعک استخوانی آن را به ثبت برساند.

بالاخره زندگی روی خوشش را به باغچه بان نشان داد. بعد از آن همه تلاش، حالا وقتش رسیده بود که کارش را گسترش دهد. او طی این سال ها چند کتاب درسی ویژه کودکان ناشنوا نوشت. برای دفاع از حقوق معلم ها و معرفی روش تدریس خودش مجله زبان را منتشر کرد.

در این میان هیچ وقت از فکر کودکان غافل نبودم. جمعیت حمایت کودکان کر و لال را تاسیس کردم. موفق شدم برای ساختمان آموزشگاه کر و لال ها، موافقت شهرداری را کسب کنم. پس از آن با کمک اعضای جمعیت حمایت کودکان کر و لال و مردم، ساختمان آموزشگاه باغچه بان شروع و سرانجام آموزشگاه به محل اختصاصی خود منتقل شد. امروز آموزشگاه باغچه بان دارای دوره های کودکستان، دبستان و دبیرستان است با بیش از 100 شاگرد و آموزگاران متخصص و کمک آموزگاران. در سال 1342 هم کلینیک مجهز شنوایی آموزشگاه تاسیس شد. دبستان کر و لال ها در مشهد و کلاس ویژه کر و لال ها در شیراز جوانه های این آموزشگاه هستند که بوسیله آموزگاران متخصص آموزشگاه باغچه بان تاسیس شده است.

به مرور کارهای باغچه بان در سراسر کشور شناخته شد و معلم های شهرهای دور و نزدیک از کارهای او ایده گرفتند. عمر آقای آموزگار ولی به دنیا نبود. اواخر آبان 1345 بود که حالش بد شد. بچه هایش او را به بیمارستان رساندند، اما فایده ای نداشت. آخرین تصویری که آموزشگاه از موسسش به یاد دارد، تصویر مردی است که روی برانکارد خوابیده است. از درد به خودش می پیچد و در همان حال فریاد می زند: «خداحافظ آموزشگاه، خداحافظ آموزگاران، خداحافظ شاگردانم.»

ایده تاسیس کودکستان از کجا آمد؟

میرزا جبار عسگرزاده بعد از تاسیس کودکستان بود که تبدیل شد به جبار باغچه بان. تغییر نامی که البته بسیار هم بجا بود و به روحیه و شخصیت او می آمد. کودکستانی که او تاسیس کرد، اولین کودکستان ایران نبود. اما خیلی ها تاسیس کودکستان را به او نسبت می دهند. شاید پشتکارش برای نگه داشتن کودکستان در همه سال های کاری اش و اهمیت دادن به آن، در حالی که کارهای مهم دیگری مانند تدریس افراد ناشنوا را هم بر عهده داشت، باعث چنین برداشتی شده است. خاطره زیر ماجرای تاسیس باغچه اطفال در تبریز و تغییر نام خانوادگی او است:

اواخر سال دوم خدمتم بود که آقای فیوضات رئیس اداره فرهنگ آذربایجان شد. او از پیشینه کاری من خبر داشت. روزی مرا پیش خود خواند و پرسید: درست است که در کشورهای پیشرفته برای تربیت خردسالان سه چهار ساله مراکزی وجود دارد؟ من شنیده بودم که در پایتخت روسیه چنین مراکزی وجود دارند، ولی به چشم خود ندیده بودم. ایشان گفتند که ارمنی ها در تبریز چنین موسسه ای دارند و اضافه کردند که می خواهند مرکز مشابهی تاسیس کنند، ولی به هر معلمی که رجوع کرده اند حاضر نشده اداره آن را به عهده بگیرد. سپس پرسیدند اگر چنین موسسه ای تاسیس کنند، من می توانم اداره اش کنم؟ به ایشان اطمینان دادم که از عهده آن برخواهم آمد.

فردای آن روز به همراه آقای فیوضات به کودکستان خانم خان زادیان رفتیم. این بانوی دانشمند و فاضل، پنج سال قبل از آن کودکستانی برای تربیت کودکان ارامنه در تبریز تاسیس کرده بود و در حدود 15 شاگرد دختر و پسر داشت که همه ارامنی بودند.

آن بازدید برای من بسیار آموزنده بود. یک هفته طول نکشید که به همت آقای فیوضات کودکستانی تاسیس شد. من نام باغچه اطفال را برای آن پیشنهاد کردم که قبول کردند. در ضمن، پیشنهاد کردم که عنوان مربیان کودکان، باغچه بان گذاشته شود. البته تازگی کار، مانع استفاده گسترده از این نام شد. من این نام را که برای شغل خود انتخاب کرده بودم، نام خانوادگی خویش گذاشتم و در سمت باغچه بانی در آن بنگاه بی سابقه شروع به خدمت کردم.

اکنون فکر می کنم نامناسب نخواهد بود این شغل را باغچه بانی بخوانیم، همانطور که مربیان در درجات مختلف عنوان آموزگاری، دبیر و استادی دارند. من فکر می کنم که باغچه بانی اگر از آموزگاری مهم تر نباشد، از آن کمتر هم نیست.

در آن زمان هیچگونه وسائل تربیتی ای برای خردسالان مانند کارهای دستی، بازی، نمایشنامه، سرود، قصه، شعر و… در ایران وجود نداشت. من به ابتکار خودم این وسائل را که مورد نیاز بود، به شکلی حتی غنی تر از آنچه امروز رایج است با دست و فکر و قلم خود تهیه کردم. با استفاده از قصه های عامیانه ای که از بچگی به یاد داشتم، برای بچه ها نمایشنامه و شعر و سرود و چیستان ساختم. برای کار نمایش، ماسک انواع حیوانات و حشرات را تهیه کردم.

خوشبختانه خاصیت هزار پیشگی من که از هر نوع استعداد نمونه ای در من وجود داشت، به کمکم آمد. علاوه بر معلمی استعداد شاعری و ذوق نقاشی داشتم، روزنامه نگار بودم، هنرپیشگی می دانستم، قناد بودم. قسمت بزرگی از توانایی خود را در این زمینه ها مدیون پدرم هستم. بنایی و گچ بری و قالب کاری و مجسمه سازی را از او آموخته بودم. می توانستم برای بچه ها در قالب موش و زنبور و مرغ، طرح هایی بسازم که کودک بتواند هم به راحتی راه برود و هم مانند خروس لاری بال بزند و بجنگد. دکور صحنه های نمایش بچه ها را هم خودم می ساختم.

منابع

مقاله علمی و آموزشی «جبار باغچه بان: بنیانگذار اولین مدرسه ناشنوایان ایران»، نتیجه ی تحقیق و پژوهش، گردآوری، ترجمه و نگارش هیئت تحریریه علمی پورتال یو سی (شما می توانید) می باشد.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا