چکیده کتاب زنانی که با گرگ ها می دوند

کتاب زنانی که با گرگ ها می دوند (Women Who Run With the Wolves)، نوشته کلاریسا پینکولا استیس (Clarissa Pinkola Estés) در سال 1992 منتشر شده است و توضیح می دهد که یک زن سالم شباهت زیادی به گرگ دارد: نیرومند، پُر انرژی، حیات بخش، مراقبِ قلمرو زندگی، خلاق، وفادار و حاکم بر امور است. اما از دست دادن این طبیعت باعث می شود که زن به موجودی ضعیف، سست و شبح مانند تبدیل شود. وقتی زندگی زن، ساکن و ملال آور می شود، زمان احیای این طبیعت رام نشدنی فرا رسیده است و ذهنش باید نیروهای کمکی را بفرستد.

حیات وحش و زنان رام نشدنی، هر دو در خطر انقراض هستند. طبیعت غریزی زنان، غارت شده، دچار واپسگرایی شده و سپس چیز دیگری به جای آن ساخته شده است. مدت ها است که از طبیعت زنان هم مثل طبیعت جهان و حیات وحش سوء استفاده می شود. فعالیت های زن مدرن، نامشخص و مبهم هستند. زن مدرن مجبور است برای همه کس همه چیز باشد. بازگشت یک زن به طبیعت رام نشدنی اش، یک نیاز ضروری برای رسیدن به سلامت جسمی و روانی است.

کلاریسا پینکولا استیس دکترای روانشناسی قومی دارد و طرفدار نظریه های روانشناسی یونگ است.

کتاب زنانی که با گرگ ها می دوند در 500 صفحه مفاهیم بسیار گسترده ای را مطرح می کند که در ادامه شما می توانید دو داستان آن را مطالعه نمایید.

روانشناسی نوین نمی تواند نیازهای روحی زنان را برطرف کند، هیچ شناخت درستی از آرزوهای زن ندارد، نمی تواند رازهای وجود زن را بشناسد و به زن فرصت نمی دهند. خانم استیس در تمام طول زندگی اش همواره عقیده داشته است که داستان های قدیمی که در فرهنگ های مختلف درباره زنان وجود دارند، می توانند زنان را با طبیعت شان آشتی بدهند.

عنوان این کتاب بر اساس مطالعات نویسنده درباره گرگ ها شکل گرفته است. خانم استیس معتقد است که رفتارها و ویژگی های گرگ ها شباهت زیادی با طبیعت زنان دارد. پُر انرژی و مصمم بودن، رفتار بر اساس شهود و غریزه و سخت کوشی گرگ ها ویژگی هایی هستند که به اعتقاد استیس زنان هم از آنها برخوردار هستند. او معتقد است که زنان در صورت نشان دادن طبیعت رام نشدنی شان مثل گرگ ها به وحشی گری معروف می شوند و قلمروشان توسط انسان های دیگر از بین می رود. اما همانطور که گرگ ها برای خودشان قلمروهای جدیدی می سازند دیگر وقتش رسیده است که زنان هم به طبیعت رام نشدنی شان بازگردند.

زن فُک نما

روزی یک شکارچی با قایق چوبی اش به دنبال شکار بود. هوا تقریباً تاریک شده بود اما هنوز نتوانسته بود هیچ شکاری پیدا کند. شکارچی به شکل تصادفی یک صخره را در وسط دریا دید که به نظر می رسید چیزی در اطراف آن تکان می خورد. همینطور که به صخره نزدیک تر شد، متوجه گردید که چند زن زیبا دور و بَر آن صخره در حال شنا هستند و اشتیاق شدیدی برای تصاحب آنها در وجودش شکل گرفت. او در لبه صخره یک پوست فُک دید که انگار متعلق به یکی از آن زن ها بود و آن را دزدید. پس از اینکه آب تنی آن زن های زیبا تمام شد و لباس هایشان را پوشیدند و آماده شدند تا به خانه آبی شان برگردند، یکی از آنها متوجه شد که پوستش (یا همان لباسش) نیست.

مردی که پوست را دزدیده بود، فریاد زد: «من تنها هستم. همسر من باش.» اما آن زن پاسخ داد: «نمی توانم چون من متعلق به گروه تِمِک وانِک هستم و در زیر دریاها زندگی می کنم.» مرد در جواب گفت: «اگر همسر من شوی، من بعد از هفت تابستان پوستت را به تو بر می گردانم و آن وقت هر راهی که بخواهی می توانی انتخاب کنی.» بالاخره زن با بی میلی این پیشنهاد را پذیرفت. آنها صاحب یک فرزند دوست داشتنی شدند و نامش را اوروک گذاشتند. مادر اوروک تمام داستان هایی را که درباره دریا بود برایش تعریف کرد. پس از مدتی پوست بدن زن خشک و تیره شد و بینایی چشمش نیز کم شد. به نظر می رسید زمان پس گرفتن بدنش فرا رسیده باشد.

همسرش نمی خواست پوست را به او پس بدهد برای همین به او گفت: «می خواهی من را بی همسر و پسرت را بی مادر و تنها بگذاری؟»

یک شب اوروک صدای فکی را شنید و به دنبال صدا رفت. در صخره ای که کنار دریا بود یک پوست فک را مشاهده کرد و وقتی آن را بوئید متوجه شد که آن پوست متعلق به مادرش است. پوست را برای مادرش برد و مادرش با دیدن آن خیلی خوشحال شد. پوست را پوشید و پسر را با خودش به اعماق دریا برد. در آنجا پسرش را با فک بزرگ و سایر فک ها آشنا کرد. زن به مرور رنگ طبیعی پوست و سلامتی اش را بدست آورد چون به محل طبیعی زندگی اش بازگشته بود. او به فکی معروف شد که هیچکس نمی تواند او را بکشد. نام او تانکوئی چاک شد، یعنی فک مقدس.

استیس معتقد است که فک یک سمبل قدیمی و زیبا از روح رام نشدنی است. فک ها معمولاً رابطه خوبی با انسان ها دارند اما مثل زنان جوان و بی تجربه، نمی دانند که چه خطرات و آسیب هایی از سوی دیگران آنها را تهدید می کند. همه ما در مقطعی از زندگی مان دچار از دست دادن پوست و در واقع هویت مان می شویم، یعنی معصومیت و روح مان مورد استفاده قرار می گیرد و هویت مان را از دست رفته می بینیم. وقتی دچار این حالت می شویم در شرایط بسیار بدی قرار می گیریم، اما بعدها از دیگران می شنویم که این اتفاق بهترین اتفاق زندگی است، زیرا به انسان نشان می دهد که کیست و از زندگی چه می خواهد. این اتفاقات انسان را با موضوعات اساسی زندگی آشنا می کنند. این داستان تفاوت های «زندگی بیرون از آب» یعنی دنیای کار و رقابت و خانواده و «زندگی زیر آب» یعنی دنیای افکار خصوصی، رویاها و آرزوها را نشان می دهد. انسان نمی تواند نیازهای روحی اش را برای مدت زیادی کنار بگذارد، چون مثل زنِ داستان، شخصیت، انرژی و انگیزه حیات را از دست می دهد. فداکاری بیش از حد یا ایده آل گرایی بیش از حد بعضی از زن ها و در نتیجه نارضایتی و ناتوانی شان، باعث می شود که از طبیعت واقعی شان فاصله بگیرند.

همه دوست دارند که زن ها مدرن باشند یعنی از روح و طبیعت حقیقی شان فاصله بگیرند اما او باید بتواند در مقابل این خواسته ها جواب رد بدهد، روحیه اش را حفظ کند و زمانی را نیز به خودش و نیازهایش اختصاص بدهد. به عنوان مثال می تواند آخر هفته به پیک نیک برود، یک روز را با دوستانش سپری کند یا حداقل ساعاتی از روز را به خودش اختصاص بدهد و تنها باشد. ممکن است دیگران این حالت های زنان را درک نکنند، اما انجام هر یک از این کارها و موارد مشابه باعث می شود زن آرامش خودش را حفظ کرده و طراوت جسمی و روحی اش را احیا کند که در نهایت هم به نفع خودش و هم به نفع دیگران خواهد بود.

زن اسکلتی

روزی یک ماهیگیر تنها در قطب در حال ماهی گرفتن بود و با خودش تصور می کرد که اگر یک ماهی بزرگ بگیرد، می تواند مدتی استراحت کند و ماهیگیری نکند. وقتی فشار زیادی به قلاب ماهیگیری اش وارد شد هیجان زده شد و فکر می کرد که آرزویش برآورده شده است. اما وقتی قلابش را بیرون کشید از دیدن آنچه به قلاب گیر کرده بود شوکه شد: اسکلت یک زن.

پدر آن زن او را روی صخره ها انداخته بود و او غرق شده و به زیر آب رفته بود. ماهیگیر از مشاهده آنچه صید کرده بود ترسید و خواست آن را دوباره به آب بیندازد، اما اسکلت ناگهان جاندار شد و ماهیگیر را تا خانه اش تعقیب کرد.

دل ماهیگیر به حال اسکلت سوخت، او را تمیز کرد و قبل از اینکه بخوابد به او گفت که استراحت کند. شب هنگام و وقتی که ماهیگیر خوابید، اسکلت قطره اشکی را دید که از چشم ماهیگیر جاری شد. اسکلت اشک های ماهیگیر را نوشید چون خیلی تشنه بود. سپس قلب ماهیگیر را گرفت تا بتواند گوشت و پوست را به اسکلت خودش برگرداند. وقتی زن اسکلتی به یک انسان کامل تبدیل شد پیش ماهیگیر ماند و آنها همیشه غذاهای خوبی برای خوردن داشتند زیرا زن اسکلتی در زمانی که در عمق دریا بود با موجوداتی برای خوردن آشنا شده بود که مرد آنها را نمی شناخت.

استیس معتقد است که این داستان به توصیف روابط می پردازد. وقتی انسان تنها است همیشه به دنبال کسی می گردد که به اندازه کافی دوست داشتنی یا ثروتمند باشد تا همانطور که ماهیگیر آرزو داشت «مدتی مجبور به شکار نباشد» انسان در چنین حالتی فقط به دنبال آرامش و لذت است. با این حال وقتی که به آنچه بدست آوردید نگاه دقیقی می اندازید، مثل ماهیگیر داستان تصمیم می گیرد آن را پس بزنید. احساس می کنید که ممکن است گرفتار شوید. طرف مقابل تان دیگر معنای سابق را برایتان ندارد، درست مثل اسکلتی که نصیب ماهیگیر شد و گرفتار ترس از یکجانشینی، اخلاقیات، تعهد طولانی مدت، فراز و نشیب های زندگی، پیری و پایان این مرحله از زندگی تان می شوید. اما اگر خوش شانس باشید اسکلت به جواب رد شما توجه نمی کند و شما را تا خانه تان یعنی قلمرو محدودیت ها و ناامنی هایتان تعقیب می کند. پس از مدتی متوجه می شوید که این رابطه برایتان سود زیادی داشته و با وجود ظاهر پُردردسر، جذاب بوده است. به همین دلیل تصمیم می گیرید برای شریک زندگی تان کاری انجام بدهید. در عوض او هم مانند زن اسکلتی از منابعی که شما از آنها بی خبر هستید به شما نعمت هایی می دهد.

داستان زن اسکلتی درباره موضوعی است که خانم استیس آن را چرخه زندگی – مرگ – زندگی می نامد. در دنیای مدرن همه انسان ها از مرگ، هر نوع مرگی می ترسند اما در گذشته همه می دانستند که بعد از هر نوع مرگی یک حیات تازه وجود دارد. وقتی می خواهیم یک رابطه جدی را بهم بزنیم به خاطر شخص مقابل مان نیست بلکه علتش بی میلی ما برای ورود به یک چرخه طولانی مدت است زیرا در هر رابطه ای یک روند طولانی از افت و خیزها وجود دارد. البته انسان به این شکل هرگز رشد نمی کند. چنین فردی به دنبال فرد تازه ای می گردد و باز هم او را کنار می گذارد و رابطه جدید را آغاز می کند تا فقط دوران خوش رابطه ها را تجربه کند و به این ترتیب فقط از زندگی لذت می برد اما اینکار، ذهن را فرسوده می کند. در هر رابطه ای شروع و پایان های زیادی موجود است. مثلاً شاید اتفاقی که پایان رابطه مان با دیگری می دانیم در واقع یک تغییر ضروری باشد که باعث احیای رابطه مان می شود. زن و مرد باید نسبت به چرخه زندگی – مرگ – زندگی آگاه باشند و آن را با آغوش باز بپذیرند تا بتوانند با طبیعت حقیقی شان آشنا شوند. استیس درباره زن اسکلتی می گوید: «زن اسکلتی به سطح آب می آید چون بدون وجود او، شناخت مان از زندگی حقیقی نیست و اگر شناخت درستی از زندگی وجود نداشته باشد، وفاداری، عشق حقیقی و فداکاری هم وجود نخواهد داشت.»

ممکن است شما با خودتان فکر کنید که اگر من طبیعت رام نشدنی ام را آشکار کنم، برای خودم و خانواده ام دردسر درست می کنم! اما استیس می گوید اینطور نیست. شما با اینکار یکپارچگی و انسجام بیشتری به زندگی تان می دهید. چون دیگر لازم نیست ظاهرسازی کنید و از اینکه خلاق و عاشق هستید و به دنبال حقیقت هستید تاسف نخواهید خورد. از اینکه به ابهامات درونی تان ایمان دارید، زنی هستید که قدرت هایتان را می شناسید و با طبیعت تان همسو هستید ناراحت نخواهید بود. همه اینها حقوق طبیعی تان هستند و نباید از ابرازشان وحشت داشته باشید.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا