چکیده کتاب من خوبم – تو خوبی
کتاب من خوبم – تو خوبی (I’m OK – You’re OK) نوشته توماس هریس (Thomas A. Harris) در سال 1969 منتشر شده است و توضیح می دهد چگونه تجربه ها و خاطرات گذشته زندگی ما را در زمان حال تحت تاثیر قرار می دهند و چگونه می توانیم احساسات خود را بدست بگیریم، از گذشته رها شویم و آینده ای سالم و شاد داشته باشیم.
توماس هریس نویسنده کتاب من خوبم – تو خوبی، روان درمانگر بوده که برای نیروی دریایی ایالات متحده کار می کرده است. او سپس استاد دانشگاه شد و انجمنی برای تحلیل رفتار متقابل، روش درمانی مبتنی بر ایده های دکتر اریک برن تاسیس کرد.
همه ما این تجربه را داشته ایم، در اوج یک مشاجره یا بحثی حساس، به خود آمده و حس کرده ایم چقدر شبیه پدر یا مادرمان هستیم. شاید وجود کودک یا والد درون برای ما محسوس نباشد اما طبق نظر نویسنده، همه ما این دو نیرو را درون خود داریم.
خوشبختانه برای شناسایی و کنترل این بخش از وجودمان و تنظیم الگوهای فکری و رفتاری جدید، راه های عملی وجود دارد. کتاب من خوبم – تو خوبی به عنوان یک راهنمای مناسب در این زمینه می باشد که در ادامه شما می توانید خلاصه کاملی از آن را مطالعه نمایید.
خاطرات ما با عواطفی قوی پیوند دارند که اگر تحلیل شوند بهتر درک خواهند شد.
تا به حال شده یکی از عزیزان تان در خواب حرف بزند؟
شاید فکر کنید این زمزمه های شبانه، گنگ و رازآلودند. اما آنها در واقع نمود بیرونی خاطراتی ذخیره شده در مغز می باشند.
بخش های مشخصی از مغز مسئول خاطرات و احساسات مرتبط با آنها هستند. این موضوع اولین بار در 1951 توسط جراح مغزی به نام وایلدر پنفیلد در مونترال کشف شد که بخش هایی از مغز مراجعانش را با الکترود تحریک می کرد. از آنجا که این مراجعین تحت بی حسی موضعی بودند می توانستند واکنش های مختلف حاصل از تحریک بخش های مختلف را توصیف کنند. به این ترتیب پنفیلد دریافت که کورتکس یا قشر موقتی مغز به حافظه تصویری، زبان و عواطف مرتبط است.
وقتی پنفیلد نقطه مشخصی از مغز بیمار را لمس می کرد، فرد جملاتی ظاهراً تصادفی از یکی از مکالمات اخیر خود یا یک آگهی تلویزیونی محبوب می گفت.
جالب بود که فرد نه تنها آن خاطره را دوباره تجربه می کرد بلکه احساسات مرتبط با آن هم دوباره در او شکل می گرفتند. به بیان دیگر، فرد خاطره را فقط به یاد نمی آورد، بلکه از نظر عاطفی آن را دوباره تجربه می کرد.
ما می توانیم خاطرات را به صورت ناخودآگاه دوباره زندگی کنیم.
خاطرات با داده ها و سیگنال های محیطی روزمره مثل بوها یا صداها بازیابی می شوند. بازیابی یک خاطره باعث می شود تجربه های گذشته را یک بار دیگر تجربه کنیم.
اگرچه این فرآیند معمولاً ناخودآگاه اتفاق می افتد، خودمان هم می توانیم فعالانه خاطرات را بازیابی کرده و عواطف خود را تحلیل کنیم. مثلاً فرض کنید هر وقت آهنگی را می شنوید، غمگین می شوید. شاید این واکنش ناخودآگاه را درک نکنید اما اگر با درمانگر صحبت کنید می توانید بفهمید این آهنگ با کدام احساسات و خاطرات گذشته در ارتباط است.
نویسنده درست با همین روش به یکی از مراجعانش کمک کرد به یاد بیاورد مادرش که وقتی او پنج سال داشت مرده بود، عادت داشته آهنگ خاصی را با پیانو برایش بزند.
تحلیل رفتار متقابل سه جزء اصلی شخصیت را شناسایی می کند: کودک، والد و بالغ.
وقتی عبارت «شخصیت های چندگانه» را می شنوید، احتمالاً به یک اختلال روانی حاد فکر می کنید. اما داشتن شخصیت های متفاوت از آنچه فکر می کنید شایع تر است. اریک برن که در سال 1970 درگذشت، نوعی درمان به نام تحلیل رفتار متقابل طراحی کرد که یکی از اصول آن این است که هر فرد سه جزء شخصیتی دارد. برن در دهه 1950 و با مشاهده الگوهای مشابه در مراجعین خود این سه عنصر شخصیتی متفاوت را شناسایی کرد.
یکی از مراجعین در طول روز وکیل موفقی بود اما در جلسات درمانی مثل یک کودک خردسال گریه و زاری می کرد.
همه ما قابلیت این تغییرات رفتاری را داریم. کودکان یک لحظه آرامند و لحظه بعد به خاطر شکستن یک اسباب بازی گریه می کنند. یا فرد بالغ نرمال ممکن است به دلیل شکست کسب و کارش تا مرز جنون عصبی شود.
دکتر برن این سه جزء شخصیت را که درون همه ما وجود دارند کودک، والد و بالغ نامید.
- کودک نتیجه تجربیاتی است که در سال های اول زندگی به عنوان موجودی آسیب پذیر از سر گذرانده ایم.
- والد نتیجه خاطراتی است که با باورها و رفتارهای والدین و دیگر افراد قدرتمند زندگی پیوند دارند.
- بالغ خود منطقی ماست که توانایی ایجاد تعادلی سالم بین کودک و والد و یافتن راه حل ها و رفتارهای خوب را دارد.
شناسایی این شخصیت های متفاوت هنگام بروز چندان دشوار نیست. یکی از مراجعین نویسنده مادری بود که مشکل بی خوابی داشت. بعضی اوقات او نگران بود که رفتار مضطربش روی فرزندانش اثر منفی بگذارد. واضح است که این همان بالغ منطقی درون اوست. گاهی هم از سر ناچاری و ناراحتی گریه می کرد و حتی صدایش متفاوت می شد: کودک درونش بروز می کرد. بعد از آن لحنی آمرانه به خود می گرفت و می گفت بچه ها باید به پدر و مادر خود احترام گذاشته و جایگاه آنها را بدانند. یعنی والد درونش فعالش می شد.
خاطرات کودکی می توانند باعث حس ناامنی و قوی تر دانستن دیگران شوند.
اگر بخواهید قدیمی ترین خاطرات کودکی خود را به یاد آورید، حداکثر چقدر می توانید دور بروید؟ بیشتر ما هیچ چیز از دو سال اول زندگی خود به یاد نداریم، اما این دوران اثر پایداری بر بزرگسالی ما دارد.
باید بدانیم که بین یادآوری آگاهانه یک تجربه و دوباره زندگی کردن آن به صورت ناخودآگاه تفاوت مهمی وجود دارد. شواهد تحلیل رفتار متقابل می گوید واکنش های عاطفی ما مرتباً باعث می شوند تجربیات اولیه دوران کودکی را دوباره زندگی کنیم، حتی اگر آنها را به یاد نیاوریم.
این خاطرات کودکی اغلب به افراد حس ناامنی می دهند، و در عین حال القاء می کنند که دیگران احساس امنیت دارند. خواب ها هم چنین تاثیری دارند. یکی از مراجعین نویسنده مرتب خواب می دید که غباری بسیار کوچک در کهکشان است و اشیاء بزرگی احاطه اش کرده اند. این خواب احتمالاً یادآور این تجربه در کودکی بود که مادرش او را مجبور می کرد با وجود اینکه گرسنه نبود شیر بخورد.
چنین تجربیاتی از دورانی که ما کودک و در نتیجه آسیب پذیر بوده ایم باعث می شوند در بزرگسالی احساس کنیم «خوب نیستم» اما این حس در کودکی گریزناپذیر است؛ احساس ضعف و درماندگی بخشی از تولد ما به عنوان انسان است. تولد به معنی جدا شدن از امنیت و اطمینان رحم مادر و پا گذاشتن به دنیایی است که در آن دیگر خبری از آن منبع امن تغذیه نیست.
و به دنبال آن تجربیات اولیه کودکی از راه می رسند که به ما این حس را می دهند که دیگران قوی و امن هستند. از آنجا که تولد تجربه ای دردناک است که حس رها شدن، بی پناهی و عدم امنیت به ما می دهد، به آغوش والدین نیاز پیدا می کنیم. بنابراین به سرعت به این باور می رسیم که دیگران قوی و خودکفا هستند و می توانند به ما امنیت ببخشند؛ درست برخلاف خود ما. برای تغییر این الگوی فکری روش هایی وجود دارد که به آنها خواهیم پرداخت.
افراد تمایل به حفظ و تکرار الگوهای قدیمی رفتار دارند، اما این الگوها را می توان شکست.
حتی اگر قسم خورده باشید که هرگز مثل مادر یا پدرتان رفتار نکنید، احتمالاً باز هم ناخودآگاه این کار را خواهید کرد.
الگوهای قدیمی رفتاری که از جزء والد و کودک شخصیت ما تغذیه می شوند، واکنش های ما را در موقعیت های مختلف شکل می دهند.
عنصر والد همان قوانین سختگیرانه ای است که نسل به نسل انتقال یافته و برای رفتارهای قابل قبول حد و مرز تعیین می کند و عنصر کودک همان ترس از عواقب احتمالی اعمال فرد است.
فرض کنید مرد سفید پوستی هستید که در دهه 1960 در آمریکا زندگی می کند و شاهد جنبش حقوق مدنی میان مردم است. از شما خواسته می شود دادخواستی را امضاء کنید که برای مبارزه با قوانین تبعیض آمیز نژادی تنظیم شده است.
برای شما به عنوان یک سفید پوست این تصمیمی دشوار و استرس زا است. والد درون تان باورهای نژادپرستانه نسل های قبل را یادآوری می کند و تذکر می دهد که با امضای آن بیانیه از آن هنجارها تخطی خواهید کرد. و از آنجا که کودک درون شما از سرکشی از دستورات والدین می ترسد، احتمالاً امضاء نخواهید کرد.
اما افراد می توانند تغییر کنند و فردیت خود را از طریق بالغ درون خود پرورش دهند. بالغ درون واکنش های غریزی ما را زیر سوال برده و ما را به جمع آوری اطلاعات جدید در مورد آن موضوع تشویق می کند. در مورد امضای آن دادخواست، عنصر بالغ فرد را به تحقیق در مورد وضعیت و تصمیم گیری آگاهانه دعوت می کند.
طبیعتاً عنصری که باعث تغییر و پیشرفت ما می شود، بالغ درون ما است. اما اول باید کودک و والد درون خود را تحت کنترل درآوریم.
می توانیم کودک، والد و بالغ درون خود را بشناسیم.
تشخیص احساسات افراد از روی حالات چهره آنها چیزی است که در فرآیند بزرگ شدن می آموزیم. کودک، والد و بالغ درون خود را هم می توانیم به همین ترتیب شناسایی کنیم.
بهترین راه این است که نشانه های فیزیکی هر یک از آنها را درک کنیم.
مثلاً وقتی والد درون کسی فعال است، احتمالاً ابروهایش بالا می رود یا اخم می کند و به کسی یا چیزی هم اشاره می کند. والد اغلب از ترساندن و تهدید و خشم استفاده می کند و دست به سینه می ایستد. والد احساس مافوق بودن و برتری دارد و از خود تعصب بروز می دهد.
نشانه های بروز کودک درون هم قابل شناسایی اند: کج خلقی و بهانه جویی، لب و لوچه آویزان یا بغض. کودک ممکن است دیگران را اذیت کند، ناخن هایش را بجود، بی صبری کند، بیش از حد هیجان زده شود، اشک بریزد یا بلند بلند بخندد.
از طرف دیگر شناسایی بالغ درون چندان ساده نیست. در واقع می توان از نبود رفتارهای افراطی والد یا کودک به حضور بالغ پی برد.
اما این به معنی خنثی یا بی حس بودن ظاهر بالغ نیست. چشم ها، بدن و صورت حرکتی نرمال دارند و انرژی و هیجان دیوانه وار بروز نمی دهند. در عین حال بالغ می داند که باید برای هیجان و نشاط کودکی هم جایی باقی بگذارد.
والد، کودک و بالغ در معرض آلودگی و سرکوب قرار دارند.
سه جزء شخصیت ما همیشه با هم کنار نمی آیند.
یکی از مشکلات رایج این است که والد یا کودک جلوی عملکرد درست بالغ را می گیرند. در تحلیل رفتار متقابل به این وضعیت آلودگی می گویند که در بخش قبل اشاره ای گذرا به آن داشتیم؛ زمانی که باورهای والد، بالغ را آلوده کرده و منجر به تعصب می شوند.
فرض کنید از کودکی با این باور بزرگ شده اید که فقرا به دلیل تنبلی فقیر شده اند. این باور تفکر شما را آلوده می کند. شاید در کودکی سعی کرده باشید آن را زیر سوال ببرید اما جوابی که شنیده اید این بوده که وقت خود را برای فکر کردن به افراد تنبل تلف نکنید.
تعصبات و پیش داوری های پدر و مادر در ذهن شما رسوخ می کنند و حتی اگر کسی به صورت منطقی توضیح دهد که فقر دلیل بر تنبلی نیست و بعضی از افراد در جامعه از امکانات محروم می شوند، نمی پذیرید. تنها راه برای رفع این آلودگی این است که بالغ شما بفهمد می تواند آزادانه و بدون ترس از عواقب احتمالی با نظرات والد مخالفت کند.
مشکل رایج دیگر این است که والد جلوی بروز کودک درون را گرفته و او را کنار می زند یا برعکس.
فردی را در نظر بگیرید که معتاد کار است و هیچ وقتی برای خانواده یا تفریح نمی گذارد. این معمولاً نتیجه تربیت سخت گیرانه و الزام به اطاعت همیشگی در کودکی است. افرادی که کودک درون خود را کنار می زنند با این ضرب المثل آشنا هستند که «بچه ها را باید دید اما نباید صدای شان را شنید».
در نتیجه والد نشاط و بازیگوشی کودک را سرکوب و از دسترس خارج می کند.
کودک درون ما بازی هایی انجام می دهد تا احساس برتری کرده یا همدردی دیگران را جلب کند.
بچه ها عاشق بازی اند، چه مونوپولی و چه قایم موشک. اما گاهی کودک درون ما بازی های روان شناختی دردسرسازی مثل اظهار برتری نسبت به دیگران انجام می دهد. این تمایل از دوران نوپایی کودکان آغاز می شود زمانی که اصرار دارند اسباب بازی های آنها بهتر و زیباتر از دیگران است.
اما واقعیت این است که کودک درون ما اعتماد به نفس ندارد و احساس ناامنی می کند و ادعای برتری راهی برای کسب اعتماد به نفس کاذب و داشتن حس بهتر نسبت به خود است، حتی اگر این حس موقتی باشد.
کودک درون ما همچنین دوست دارد نقش قربانی را بازی کند تا همدردی و توجه جلب کند.
فرد مسئله یا مشکلی را مطرح کرده اما همه راه حل های ارائه شده را رد می کند. مثلاً فردی از شغل خود ناراضی است. دوستش پیشنهاد می کند که با مدیرش صحبت کند اما کودک درون می گوید «چه فایده؟ او اهمیت نخواهد داد.» یا اگر پیشنهاد دهد که شغل دیگری پیدا کند، کودک درون خواهد گفت که وقت ندارد یا بازار کار به شدت رقابتی و کار پیدا کردن سخت است.
هدف این است که آن دوست پیشنهاد دهنده تسلیم شده و ترس کودک درون را تایید کرده و احساس ناامنی او را به رسمیت بشناسد. به این ترتیب کودک درون مراقبتی که دوست دارد از یک والد بگیرد، دریافت می کند؛ والدی که در این مثال همان دوست است.
برای رسیدن به نقطه «من خوبم» باید الگوهای عاطفی خود را شناخته و آنها را تغییر دهید.
همه ما در زمان هایی از زندگی آنقدر احساس ضعف و پریشانی کرده ایم که فکر کرده ایم اوضاع هرگز بهتر یا آسان تر نخواهد شد. اما اگر بتوانید یک قدم عقب رفته و از زاویه درست به شرایط نگاه کنید، خواهید دید که دیدگاه واقع بینانه ای نداشته اید. شناسایی الگوهای احساسی هم فرآیند مشابهی دارد که شما را به احساس «من خوبم» می رساند.
فرض کنید در انتخاب شغل یا مسیر حرفه ای مشکل دارید و نمی دانید ریشه آن چیست. اگر والد درون خود را در نظر بگیرید متوجه می شوید که با فشار والدین خود برای دکتر یا مهندس شدن بزرگ شده اید. مشاغلی که از نظر والدین شما «قابل احترام» هستند.
این باعث می شود سال ها مسیر حرفه ای را طی کنید که رضایتی به همراه ندارد، اما کودک درون شما می ترسد والد را ناامید کند.
وقتی این الگوها را بشناسید، بالغ درون تان می تواند الگوهای جدیدی خلق کند. بالغ، با رهایی از قید و بندهای والد و کودک می تواند در مورد گزینه های شغلی که واقعاً مناسب شما هستند تحقیق کرده و تصمیم بگیرد. اما اول باید الگوی اطاعت کورکورانه از والد و جلب تایید او را بشکنید. با این کار به کودک هم اجازه می دهید ترس هایش را کنار گذاشته و مسئولیت را به بالغ بسپارد تا تصمیماتی بگیرد که انعکاس فردیت شما باشند. خواهید دید که بالغ چقدر خوب موقعیت ها را ارزیابی کرده و تصمیمات آگاهانه با نتایج مثبت می گیرد.
همه ما می خواهیم خود واقعی مان را بروز دهیم، نه چیزی که دیگران انتظار دارند. برای این منظور باید به درون خود نگاه کنیم و اجزاء متفاوت شخصیت خود را بشناسیم. در این صورت می توانیم کنترل زندگی را به دست بگیریم.
خیلی ساده می توانیم در دام «من خوب نیستم» بیفتیم اما وقتی با والد و کودک درون خود مقابله کنید، خواهید دید که شایستگی عشق و زندگی مطابق میل خود را دارید.
همه ما با این حس که خوب نیستیم قدم به جهان می گذاریم. به این دلیل که تولد دردناک و آسیب زا است و نوزادان به شدت به والدین وابسته اند. با مقابله با الگوهای رفتاری قدیم و ایجاد تجربیات مثبت جدید می توانیم به نقطه جدیدی برسیم: من خوبم – تو خوبی.