زمان انقلاب یادگیری فرا رسیده است

پروفسور سِر کِنت رابینسون (Sir Kenneth Robinson) یک نویسنده، سخنران و مشاور بین المللی آموزش هنر است. او در سال 2006 و طی سخنرانی در صحنه TED با عنوان «آیا حقیقت دارد که مدرسه ها باعث مرگ خلاقیت می شوند؟»، نظام آموزشی را به چالش کشید و استدلال کرد که نظام آموزشی فعلی در جهان به جای متفکران خلاق، کارگران خوبی تربیت می نماید.

چهار سال بعد و به عبارتی در سال 2010، پروفسور رابینسون مجدد روی صحنه TED حاضر می شود و به ادامه ی سخنرانی و توضیحات قبلی خود می پردازد. او این بار اشاره می کند که دیگر زمان اصلاح تدریجی، گذشته و نظام آموزشی با بحران بزرگی مواجه می باشد، و نیاز به یک انقلاب دارد تا در آن استعدادها به شکلی درست نمایان و شکوفا شوند. او معتقد است، اوج نظام آموزشی فعلی این است که همه افراد را به دانشگاه بفرستد، و علت اینکه افراد زیادی از تحصیل کنار می کشند، همین نظام آموزشی است.

شما می توانید ابتدا فیلم سخنرانی سِر کِنت رابینسون با عنوان «زمان انقلاب یادگیری فرا رسیده است.» را مشاهده و سپس اگر می خواهید کمی دقیق تر به صحبت های او توجه کنید، در ادامه، متن سخنرانی وی را مطالعه نمایید.

من چهار سال قبل اینجا بودم و یادم می آید در آن زمان، فیلم سخنرانی ها را در اینترنت نمی گذاشتند. فکر می کنم آنها را در یک بسته DVD به شرکت کنندگان TED می دادند، که شرکت کنندگان، آنها را در قفسه می گذاشتند. البته هنوز هم، همان جا هستند! در حقیقت یک هفته بعد از سخنرانی قبلی ام، کریس با من تماس گرفت و گفت: «می خواهیم فیلم سخنرانی ها را در اینترنت بگذاریم، اجازه می دهید که سخنرانی شما را هم در اینترنت منتشر کنیم؟» و من گفتم: «البته». چهار سال بعد، آن فیلم 4,000,000 بار دانلود شده بود. خب؛ برای اینکه تخمین بزنم که در کل چند نفر سخنرانی را دیده اند، می توان این عدد را تقریباً 20 برابر کرد و همانطور که کریس گفت، برای فیلم من یک عطشی وجود دارد. شما احساسش نمی کنید؟ پس؛ تمام این برنامه مفصل برای این بود که من یک سخنرانی دیگر برای شما داشته باشم. (فیلم سخنرانی «آیا حقیقت دارد که مدرسه ها باعث مرگ خلاقیت می شوند؟» تا زمان نگارش این متن – 3 خرداد 1395 – در حدود 40,000,000 نمایش داشته است و به عنوان پر بیننده ترین سخنرانی TED می باشد.)

ما خیلی کم از استعدادهایمان استفاده می کنیم.
Al Gore (آل گور) در کنفرانس چهار سال قبل TED، که من هم صحبت کردم، در مورد بحران اقلیمی صحبت کرد؛ و من در پایان سخنرانی قبلی ام به آن ارجاع دادم. پس حالا می خواهم از همان جا ادامه بدهم. چون راستش، آن دفعه فقط 18 دقیقه وقت داشتم. خب؛ همانطور که می گفتم، می دانید او راست می گفت. منظورم این است که به وضوح با یک بحران عظیم اقلیمی مواجه هستیم و اگر مردم باورشان نمی شود، فکر می کنم باید بیشتر بیرون بیایند. ولی؛ من باور دارم که یک بحران اقلیمی دیگر هم داریم، که همان قدر جدی است و همان ریشه و منشاء را دارد. منظورم این است که ما باید فوراً با این بحران برخورد کنیم. شما ممکن است بگویید: «من خوبم. من یک بحران اقلیمی دارم، دیگر دومی را نمی خواهم.» ولی این بحران، بحران منابع طبیعی نیست. گرچه من باور دارم که بحران منابع طبیعی وجود دارد، ولی منظور من بحران منابع انسانی است.

من عمیقاً معتقدم، همانطور که خیلی از سخنران ها هم ظرف این چند روز، گفتند که ما خیلی کم از استعدادهایمان استفاده می کنیم. خیلی از آدم ها در تمام طول زندگی شان هیچ درکی ندارند که استعدادشان چه می تواند باشد یا اینکه اصلاً استعدادی به آن صورت دارند یا نه. من آدم هایی را دیده ام که فکر می کنند در هیچ کاری مهارت ندارند. در واقع من آدم ها را به دو دسته تقسیم می کنم. جرمی بنتام (Jeremy Bentham)، فیلسوف معروف مطلوبیت گرا (فایده گرایی)، یکبار این بحث را به شکل جالبی مطرح کرد. او گفت: «در جهان دو نوع آدم وجود دارند، افرادی که جهان را به دو نوع تقسیم می کنند و کسانی که نمی کنند.» خب؛ من تقسیم می کنم.

من آدم هایی را می بینم که از کاری که می کنند لذت نمی برند. آنها خیلی ساده با کارشان کنار می آیند و زندگی را ادامه می دهند. آنها لذت چندانی از کاری که می کنند، نمی برند، آنها فقط تحمل می کنند، به جای اینکه لذت ببرند، و تنها منتظر تعطیلات آخر هفته می مانند. ولی من آدم هایی را هم می بینم که عاشق کاری که انجام می دهند هستند و اصلاً نمی توانند انجام کار دیگری را تصور کنند. اگر به آنها بگویید: «دیگه این کار را ادامه نده.» آنها نمی فهمند راجع به چه چیزی حرف می زنید. به خاطر اینکه، این راجع به کاری که انجام می دهند نیست، بلکه راجع به هویت آنهاست. آنها می گویند: «آخه من این هستم. مسخره است که بخواهم این کار را ترک کنم، چون این کار با ماهیت اصلی (شخصیت) من همخوانی دارد.» اما این حالت را، همه به اندازه کافی ندارند. در واقع، این افراد در اقلیت هستند و به نظرم علت های مختلفی برای توضیحش وجود دارد که اصلی ترین دلیل، «آموزش» است. چون آموزش به نوعی، آدم های زیادی را از استعدادهای ذاتی شان جدا می کند.

به یک انقلاب در آموزش نیاز داریم.
منابع انسانی مثل منابع طبیعی هستند، معمولاً خیلی عمیق دفن شده اند. باید به دنبالشان بود. آنها را نمی شود به آسانی در سطح پیدا کرد. شما باید موقعیت هایی را خلق کنید که استعدادها خودشان را نشان بدهند و شاید تصور کنید که آموزش می تواند این کار را انجام بدهد. ولی اکثر مواقع، اینطور نیست. تمامی نظام های آموزشی دنیا در حال حاضر دارند اصلاح می شوند و این کافی نیست. اصلاح دیگر به درد نمی خورد. چون این فقط بهبود یک مدل معیوب است. چیزی که ما نیاز داریم (واژه ای که در چند روز گذشته خیلی گفته شد) یک تکامل و رشد نیست بلکه یک انقلاب در آموزش است. آموزش باید به کلی دگرگون بشود و یک چیز دیگر جایگزین شود.

یکی از چالش های اساسی، نوآوری بنیادین در آموزش است. نوآوری سخت است چون این به معنی انجام کاری است که مردم خیلی راحت انجام نمی دهند. به عبارتی، به چالش کشیدن چیزهایی است که با آنها کنار آمده ایم، چیزهایی که فکر می کنیم درست و واضح هستند. پس مشکل اصلی اصلاح یا دگرگونی این است که فهمِ متعارف تعیین کننده همه چیز است. چیزهایی که مردم فکر می کنند: «خب؛ نمی شود این را طور (جور) دیگری انجام داد. چون فقط اینجوری انجام می شود.»

من به تازگی یک عبارت جالبی از آبراهام لینکلن (Abraham Lincoln) دیدم که فکر کردم شاید خوشتان بیاید در اینجا از آن نقل کنم. او در دسامبر 1862 در دومین جلسه سالانه کنگره صحبت می کرد. باید بگویم که من هیچ نمی دانم که آن موقع چه جریان هایی بوده، ما در بریتانیا تاریخ آمریکا را تدریس نمی کنیم، ما پنهانش می کنیم! این رویکرد ماست. خب؛ شکی نیست که چیز خارق العاده ای در دسامبر 1862 اتفاق افتاده که آمریکایی ها در این جمع خوب می دانند. (منظور جنگ داخلی آمریکا است.) اما؛ لینکلن این را گفت: «عقاید تعصب آمیز مربوط به گذشته آرام، برای اکنون طوفانی، کفاف نمی دهند. شرایط فعلی، انباشته از سختی هاست و ما باید همراه با شرایط بلند شویم. (من عاشق این جمله هستم. نمی گوید بلند شویم تا به شرایط فعلی برسیم. می گوید «همراه» با شرایط بلند شویم.) حال که شرایط ما جدید است، باید به شکلی نو فکر کنیم و به شکل جدید اقدام نماییم. باید خودمان را از اسارت شیفتگی (نسبت به گذشته) رها کنیم. آن موقع است که می توانیم کشورمان را نجات دهیم.»

من عاشق این عبارت هستم: «رهایی از شیفتگی». می دانید مفهومش چیست؟ اینکه افکاری وجود دارد که همه ما شیفته آنها شده ایم و خیلی راحت قبول کرده ایم که طبیعی هستند، و دنیا را همین طوری (با این طرز فکر) می بینیم. خیلی از افکار ما برای مواجهه با شرایط قرن حاضر شکل نگرفته اند، بلکه برای رفع و رجوع شرایط قرن های گذشته شکل گرفته اند. با این حال، هنوز اذهان ما شیفته و مسحور (هیپنوتیزم) آنهاست و ما باید خودمان را از شیفتگی به بعضی از آنها رها کنیم. البته، گفتنش از انجام دادن آن راحت تر است. فهمیدن اینکه به چه چیزهایی عادت کرده اید، سخت است، چون به آن عادت کرده اید. خب؛ بگذارید یک چیزی از شما بپرسم که به آن عادت کرده اید. چند نفر از شما بالای 25 سال سن دارید؟ البته این، چیزی که به آن عادت کرده اید نیست؛ مطمئن هستم که این را خودتان هم از قبل می دانستید که چند سالتان هست. آیا کسی اینجا کمتر از 25 سال سن دارد؟ خوبه، حالا آنهایی که بالای 25 سالشان می باشد، اگر ساعت مچی دست تان است، دست تان را بلند کنید. تعدادمان زیاد است، اینطور نیست؟ حالا در یک جمع پر از نوجوان همین سوال را بپرسید. نوجوانان ساعت مچی نمی بندند. منظورم این نیست که نمی توانند یا اجازه ندارند، فقط معمولاً تصمیم می گیرند که نبندند و علتش این است که، آنهایی که بالای 25 سال دارند، در فرهنگ قبل از دیجیتال بزرگ شده اند و ما اگر بخواهیم زمان را بدانیم، باید یک چیزی به دستمان ببندیم که زمان را بگوید. بچه ها الان در دنیایی زندگی می کنند که همه چیز دیجیتال شده، و زمان برای آنها همه جا هست. آنها علتی برای ساعت مچی بستن نمی بینند. ضمناً شما هم، به آن نیاز ندارید؛ فقط ما همیشه این کار را کرده ایم، و به این کار ادامه می دهیم.

جوامع انسانی به استعدادهای مختلف نیاز دارد.
دختر من – کیت – 20 سالش است و هیچ وقت ساعت نمی بندد. دلیلی برای بستنش نمی بیند. می گوید: «یک وسیله تک کاره است. این چه کار احمقانه ایست؟» من به او می گویم: «نه، نه، این ساعت تقویم هم دارد! چند تا کار انجام می دهد.» ببینید، در آموزش هم چیزهایی است که ما شیفته شان شده ایم. بگذارید چند تا مثال بزنم.

یکی از آنها، ایده خطی انگاری است. به این معنی که هر چیزی از اینجا شروع می شود و در یک مسیری امتداد دارد، و اگر همه چیز را درست انجام بدهید، نتیجه ی آن، این می شود که برای ادامه زندگی تان آماده خواهید بود. تمام افرادی که در TED صحبت می کردند بطور تلویحی یا صریحاً، داستان دیگری را روایت کرده اند. اینکه زندگی خطی نیست، بلکه ارگانیک (زنده) است. زندگی ما به صورت وابستگی دو طرفه است. ما استعدادهایمان را در ارتباط با شرایطی که بوسیله همین استعدادها خلق شده اند، کشف می کنیم. ولی می دانید، ذهن ما به این روایت خطی، شیفتگی پیدا کرده و احتمالاً اوج نظام آموزشی ما این است که به دانشگاه ختم شود. من فکر می کنم ما شیفته این شدیم که مردم را به دانشگاه بفرستیم، آن هم به نوعی مشخص از دانشگاه. منظورم این نیست که شما لازم نیست به دانشگاه بروید، اما همه هم نیاز ندارند که به دانشگاه بروند و همه هم نیاز ندارند که بلافاصله به دانشگاه بروند. شاید بعدها بروند، نه فوراً.

من چند وقت قبل در سان فرانسیسکو بودم. کتاب امضا می کردم و یک مرد 30 ساله بود که کتابم را می خرید.

من از او پرسیدم: «چیکار می کنی؟ (شغلت چیست؟)»
گفت: «آتش نشان هستم.»
بعد پرسیدم: «چه مدت هست که آتش نشان هستی؟»
گفت: «همیشه، من همیشه آتش نشان بودم.»
از او پرسیدم: «خب؛ کی این تصمیم را گرفتی؟»
گفت: «وقتی بچه بودم. راستش، این برای من در مدرسه یک مشکل شده بود، چون در مدرسه، همه می خواهند که آتش نشان بشوند. ولی من واقعاً می خواستم که آتش نشان شوم. وقتی به سال آخر مدرسه رسیدم، معلم های من این را جدی نمی گرفتند. یکی از معلم ها اصلاً این را جدی نمی گرفت. آن معلم می گفت که اگر فقط بخواهم همین کار را بکنم، دارم زندگی ام را دور می ریزم. او می گفت که من باید دانشگاه بروم و یک متخصص بشوم. می گفت که من پتانسیل دارم و با آتش نشان شدن، استعدادم را هدر می دهم.»
و بعد تعریف کرد: «تحقیرکننده بود چون اینها را جلوی همه در کلاس می گفت و من واقعاً احساس بدی بهم دست می داد. ولی آتش نشان شدن چیزی بود که من می خواستم و به محض اینکه مدرسه تمام شد، من برای شغل آتش نشانی درخواست دادم و قبول شدم.»
می گفت: «اتفاقاً چند دقیقه قبل از صحبت شما داشتم به آن معلم فکر می کردم. چون شش ماه قبل، جانش را نجات دادم. او در لاشه یک ماشین گیر کرده بود و من او را از ماشین بیرون آوردم و به او تنفس مصنوعی دادم و جان زنش را هم نجات دادم. فکر می کنم حالا احترام بیشتری برایم قائل باشد.»

می دانید به نظر من جوامع انسانی به استعدادهای مختلف وابستگی (نیاز) دارند، نه فقط به یک مفهوم تک بعدی از توانایی. در قلب چالش های ما، بازسازی درک و احساس مان از توانایی، قابلیت و همچنین هوش قرار دارد. این خطی انگاری مشکل ما می باشد.

وقتی به لس آنجلس آمدم – تقریباً 9 سال قبل – یک جمله دیدم که به عنوان خط مشی مطرح شده بود، و با نیت خیری هم نوشته شده بود که می گفت: «دانشگاه از مهد کودک شروع می شود.» نه، اینطور نیست. اینطوری نیست. اگر وقت بود می توانستم این را بیشتر باز کنم ولی وقت نداریم. مهد کودک از مهد کودک شروع می شود. یکی از دوستانم یک موقع می گفت: «یک بچه سه ساله نصف یک بچه شش ساله نیست.» او سه سالش است. ولی همانطور که در جلسه قبلی شنیدیم الان به اندازه ای رقابت برای ثبت نام در مهد کودک زیاد شده، برای ثبت نام در یک مهد کودک خوب، که با کودک های سه ساله هم مصاحبه می کنند. بچه ها جلوی یک هیئت بی ذوق می نشینند، می دانید با رزومه و سوابق شان! رزومه آنها را ورق می زنند و می گویند: «همه اش همینه؟! تو 36 ماهه که تو دنیا هستی و همه اش همین؟! تو هیچ دستاوردی نداشته ای؟ به درد نمی خوری. اینطور که معلومه، تو فقط 6 ماه اول مشغول خوردن شیر مادرت بودی!» می بینید؛ این در مفهوم وحشتناک است، ولی آدم ها جذب آن می شوند.

مشکل بزرگ دیگر، دنباله روی است. ما نظام آموزشی مان را بر مبنای غذای حاضری (فست فود) بنا کرده ایم. این موضوعی است که جیمی الیور (Jamie Oliver) آن روز در موردش صحبت کرد. دو مدل تضمین کیفیت در تهیه غذا وجود دارد. یکی غذاهای حاضری (فست فود) می باشد که در آن همه چی استاندارد و یکسان شده هست و روش دیگر مثل رستوران های زاگات (Zagat) یا میشلین (Michelin) است که دیگر همه چیز استاندارد نیست بلکه با توجه به شرایط، سفارشی می شوند. ما خودمان را به مدل غذای حاضری در آموزش فروخته ایم و این مدل، روح و انرژی ما را فرسوده می کند. همان طور که غذای حاضری بدن های ما را تحلیل می برد.

به نظر من باید چند تا چیز را مد نظر داشته باشیم.
یکی اینکه استعدادهای انسانی فوق العاده متنوع و گوناگون هستند. آدم ها ذوق و استعدادهای متفاوتی دارند. من به تازگی متوجه شدم؛ زمانی که بچه بودم به من یک گیتار دادند تقریباً در همان سنی که اریک کلپتون (Eric Clapton) اولین گیتارش را گرفت. خب، فقط می خواهم بگویم برای اریک نتیجه داد. به نوعی برای من نتیجه نداد. نمی توانستم به کار بیاندازمش. هر چقدر توش فوت می کردم، با هر شدتی که فوت می کردم، باز هم کار نمی کرد! ولی فقط مسئله این نیست. بلکه مسئله شور و شوق است.

اغلب افراد در کارهایی خوب هستند که خیلی به آن اهمیت نمی دهند. مسئله شوق است، همان چیزی که روح و انرژی ما را بر می انگیزد. اگر شما چیزی را که دوست دارید انجام بدهید، و در آن ماهر شوید، سیر زمان (گذر زمان) شکل کاملاً متفاوتی می گیرد. همسر من به تازگی رمانش را به پایان رساند و فکر کنم کتاب خوبی هست. ولی موقع نوشتن آن، خیلی وقت ها می شد که ساعت ها پشت سر هم غیبش می زد. می دانید چی می گویم؟ اگر کاری که دوست دارید را انجام بدهید، یک ساعت مثل 5 دقیقه می ماند و اگر کاری که با روح شما هم طنین نیست را انجام بدهید، 5 دقیقه مثل یک ساعت می ماند و علت اینکه تعداد زیادی از تحصیل کنار می کشند، به خاطر این است که آموزش روح آنها را تغذیه نمی کند. انرژی و شوق آنها را تغذیه نمی کند.

بنابراین من فکر می کنم باید الگوهای ذهنی مان را عوض کنیم. ما باید از مدلی که اساساً مدل صنعتی آموزش هست، از مدل خط تولیدی، فاصله بگیریم که بر مبنای خطی انگاری، دنباله روی و دسته بندی آدم هاست. باید به سمت مدلی که بر مبنای اصول کشاورزی است برویم. باید درک کنیم که بالیدن (شکوفایی) انسان ها، یک فرآیند مکانیکی نیست بلکه یک فرآیند ارگانیک و زنده است و شما نمی توانید نتیجه رشد انسان را پیش بینی کنید؛ تنها کاری که می توانید بکنید، این است که مثل یک کشاورز، شرایطی را خلق کنید که رشد انسانی شکوفا بشود. بنابراین وقتی به اصلاح آموزش و دگرگونی آن نگاه می کنیم، این مثل شبیه سازی یک سیستم نیست. سیستم های خوبی موجود هست مثل KIPP که عالیه. مدل های خوبِ فراوانی وجود دارند. اما مسئله سفارشی کردن بر اساس شرایط شماست و شخصی کردن آموزش برای افرادی که به آنها درس می دهید و انجام چنین کاری به نظر من، همان پاسخ به آینده است. چون مسئله اندازه و بزرگی راه حل نیست؛ مسئله ایجاد یک جنب و جوش در آموزش و پرورش است که در آن افراد خودشان راه حل مناسب را ایجاد کنند. اما با پشتیبانی و حمایت خارجی، بر مبنای یک برنامه درسی منطبق با سوابق شخصی افراد.

در این سالن، افرادی که نماینده منابع خارق العاده ای در کسب و کار، در رسانه ها و در اینترنت هستند، حضور دارند. این فناوری ها، وقتی که با استعدادهای خارق العاده معلم ها ترکیب بشوند، فرصت انقلاب در آموزش را فراهم می کنند و من اصرار دارم که در این مسئله درگیر بشوید. چون این حیاتی است، نه فقط برای ما بلکه برای آینده ی کودکان مان. اما باید از مدل صنعتی در آموزش به مدل کشاورزی برویم، که در آن، هر مدرسه ای می تواند از همین فردا در حال شکوفایی باشد؛ چون مدرسه جایی است که کودکان زندگی را در آنجا تجربه می کنند. یا حتی در خانه، اگر ترجیح می دهند که در خانه و توسط خانواده یا دوستان شان آموزش ببینند.

صحبت های زیادی ظرف چند روز گذشته راجع به رویاها شده و من می خواهم خیلی کوتاه – دیشب، اشعار ناتائیل مرچنت (Natalie Merchant) در من خیلی اثر گذاشت که اشعار قدیمی را بازگو می کرد – یک شعر کوتاه از ویلیام باتلر ییتس (W. B. Yeats) را خیلی سریع برای شما بخوانم که شاید بعضی ها او را بشناسید. او این اشعار را برای معشوقه اش گفت که اسمش ماود گان بود و شاعر ماتم داشت که آن چیزی را که فکر می کرد معشوقه اش از او می خواهد، نمی تواند به او بدهد و می گفت: «من چیز دیگری دارم، ولی ممکن است برای تو نباشد.» او این شعر را گفت:

اگر آسمان ها را همچون پارچه می بافتم
آن را با نور طلایی و نقره ای تزئین می کردم
پارچه ای آبی و کم نور
با تیرگی شب و روشنایی روز گرگ و میش
و پارچه را زیر پای تو می افکندم
اما منِ تهیدست
تنها رویاهایم را دارم
و رویاهایم را زیر پای تو پهن می کنم
نرم قدم بگذار
چون بر رویاهایم قدم می گذاری

و هر روز، در همه جا، کودکان مان رویاهایشان را زیر پای ما پهن می کنند و باید نرم قدم بگذاریم. متشکرم. خیلی ممنون.

بطور خلاصه؛ حضور در دانشگاه، ضمانتی برای موفقیت و شکوفایی استعدادها نیست. افراد بسیاری به مدارج بالای علمی رسیدند و فعالیت های مفید بسیاری انجام دادند و در مقابل افرادی هم به هر زحمتی که شده، تنها مدارک دانشگاهی بدست آوردند، اما بی حاصل بودند. همچنین افراد دیگری هم هستند، مانند مایکل دل (بنیانگذار دِل)، لَری الیسون (بنیانگذار اوراکل)، بیل گیتس (بنیانگذار مایکروسافت)، استیو جابز (بنیانگذار اَپل)، مارک زاکربرگ (بنیانگذار فیسبوک) و صدها نفر دیگر، که نظام آموزشی را در مقابل استعدادها و توانایی های خود کوچک می دانستند. البته این افراد هیچ وقت ترک تحصیل نکردند یا به عبارتی علم و دانش را کنار نگذاشتند، بلکه از حضور در یک دنیای خشک، محدود و کوچک انصراف دادند و به دنیای بزرگتری وارد شدند.

[toggle title=”برای مشاهده منابع اینجا کلیک کنید.” state=”close” ]

فیلم علمی و آموزشی «زمان انقلاب یادگیری فرا رسیده است» در فوریه 2010 با سخنرانی پروفسور سِر کِنت رابینسون در صحنه استودیو TED ضبط شده است.

ترجمه فیلم سخنرانی «زمان انقلاب یادگیری فرا رسیده است» توسط شهریار زارع پرور، انجام شده و محمد کیهانی آن را بازخوانی کرده است. همچنین هیئت تحریریه یو سی محتوای این فیلم را مورد بازنگری و ویراستاری ادبی قرار داده است.

[/toggle]

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا