چگونه داستان بنویسیم؟

برای نوشتن یک داستان خوب، ابتدا به یک «ایده» خوب نیاز داریم. ایده را می توان مغز داستان دانست؛ چون اولین نیاز برای نوشتن، داشتن حرف تازه است.

حرف های تازه را می توانیم با نگاه دقیق به زندگی و آدم های اطراف مان کشف کنیم. از این نظر، شاید تفاوت اصلی یک نویسنده با سایر مردم، نگاه متفاوت و موشکافانه او باشد. اما عنصر «تخیل» هم بسیار مهم است و می تواند کار را در بسیاری مواقع، راحت تر کند. بنابراین برای رسیدن به یک ایده خوب، می توانیم با استفاده از تخیل مان، ابتدا موضوع یا مفهوم مشخصی را که مورد علاقه مان است در نظر بگیریم و سپس، به یک ایده برسیم.

ایده داستان

مفهوم یا موضوع داستان، «توصیفی کلی از محتوای درونی داستان» مانند رقابت، بی وفایی، صداقت، عشق و… می باشد؛ در حالی که ایده داستان، سه ویژگی زیر را دارد:

1) تازگی

در طول تاریخ ادبیات داستانی، داستان های بیشماری نوشته شده و هر روز نویسندگان بسیاری در سراسر دنیا داستان های جدیدی می نویسند. اما تنها داستان هایی مورد توجه مخاطبان ادبیات داستانی قرار می گیرد که نکته تازه ای داشته باشند. بنابراین کشف لحظات تازه زندگی برای نوشتن داستان، کار نویسنده را تا حد زیادی راحت می کند. تا جایی که اگر این لحظه تازه را بدون هیچ نوع نوآوری ساختاری، زبانی یا بطورکلی تکنیکی بنویسیم، باز هم برای بیشتر خواننده ها، داستانی خواندنی خواهد بود.

2) حرف خاص، حس خاص، لحظه خاص

برای نوشتن یک داستان کوتاه، همه چیز در یک لحظه خاص و تازه خلاصه نمی شود. بسیاری از موقعیت های زندگی هستند که بیش از آنکه لحظه خاصی باشند، حاوی حس خاص و تازه ای هستند. یعنی اگرچه موقعیت داستانی، تکراری است، اما حس خاص و تازه ای در آنها موج می زند. اگر با نگاه تیزبین و متفاوت، به اطراف خود نگاه کنید، از این موقعیت ها پیدا خواهید کرد، چرا که زندگی، حتی در روزمره ترین و تکراری ترین لحظاتش، سرشار از حس های گوناگون و متفاوت است.

به جز این دو نکته (حس خاص و لحظه خاص)، می توان عنصر سومی را نیز برای ایده در نظر گرفت که می تواند مغز داستان باشد. داستان یکی از قالب های جدی و متفکرانه نوشتار است و نباید آن را یک قصه صرف فرض کرد. داستان ها در تمام طول تاریخ، یکی از مهم ترین منابع پند و اندرز و بیان افکار انسان بوده اند و هنوز هم هستند. بنابراین یک نویسنده لازم است مثل یک متفکر، اندیشه های گفتنی و تازه را از میان لحظات متنوع زندگی بیرون کشیده، به صورت داستانی جذاب و خواندنی، بنویسد. جذاب و خواندنی بودن داستان به عناصر بسیاری بستگی دارد که درباره اش به مرور صحبت می کنیم، اما برای اینکه داستان تان در گام اول، بی مغز و پوک از آب در نیاید، لازم است حرف تازه ای داشته باشد.

3) موقعیت محوری

داستان در یک جمله «تحلیل و توصیف انسان در موقعیت» است. بنابراین ایده داستانی نمی تواند به دو عنصر انسان (شخصیت) و موقعیت بی توجه باشد.

در واقع ایده وقتی می تواند برای نوشتن یک داستان مناسب باشد که اولاً یک کاراکتر (معمولاً انسان) در آن نقش محوری داشته باشد و ثانیاً این انسان در یک موقعیت ذهنی یا عینی قرار داشته باشد. در شروع کار، لازم است ایده مان را داستانی کنیم. به عنوان مثال، می خواهیم داستانی با موضوع رقابت بنویسیم. طبیعتاً این برای شروع داستان کافی نیست، پس یک کاراکتر را در یک موقعیت مرتبط با رقابت تخیل می کنیم. مثلاً جوانی که برای رسیدن به یک موقعیت شغلی، با دوست نزدیکش رقابت می کند. حالا کار راحت تر شد، اینطور نیست؟

مشکل بزرگ بیشتر نویسندگان تازه کار، در همین گام اول خودنمایی می کند؛ جایی که نقطه شروع حرکت را عقب تر از جایی که واقعاً باید ایستاد فرض می کنند. این اشتباه مثل این است که یک ورزشکار پرش سه گام، مثلاً یک متر قبل از نقطه پرش، گام اول را بردارد؛ روشن است که به هیچ وجه به هدف نخواهد رسید. گام اول همیشه ایده است، اما اگر یک گام زودتر اقدام کنیم، چه مشکلی پیش می آید؟

بگذارید به موضوع و مثالمان بازگردیم؛ «جوانی برای رسیدن به یک موقعیت شغلی، با دوست نزدیکش رقابت می کند.» این عبارت هر دو ویژگی یک ایده داستانی یعنی شخصیت (جوان) و موقعیت (رقابت شغلی) را دارد و به این ترتیب می تواند نقطه خوبی برای شروع باشد. اما بسیاری از نویسندگان کمی قبل از این، یعنی از موضوع می خواهند گام اول را بر دارند و خیلی زود به بن بست می رسند.

در این مثال، موضوع، رقابت است. اما شما هیچ وقت موفق نمی شوید فقط با یک موضوع، داستان بنویسید. با این حال، خیلی وقت ها جرقه اول یک داستان، همین مفاهیم یا موضوعات کلی اند. رقابت، حسادت، خیانت، شجاعت، رفاقت، گناه، عشق، مرگ و بسیاری موضوعات دیگر که در اصطلاح ادبیات داستانی، «تِم» یا «درون مایه» نامیده می شوند. این مفاهیم، اصلاً نقطه خوبی برای شروع داستان نیستند و خیلی زود شما را گیج می کنند، با این حال هر قدر به آنها بیشتر فکر کنید، داستان پر محتوایی خواهید نوشت. در واقع اندیشیدن به موضوع داستان قبل از شروع، مثل دورخیز مناسب ورزشکار پرش سه گام است؛ اگر دورخیز کافی نداشته باشید، موفق نخواهید شد. با این شیوه، شما هر وقت که بخواهید می توانید یک داستان بنویسید.

حالا بیایید همین حالا بپریم! دورخیز کنید و یک موضوع را انتخاب نمایید. روشن است که هر نویسنده ای به موضوعات مشخصی علاقه مند است و اگر همان ها را برای نوشتن داستان انتخاب کند، احتمال موفقیتش بیشتر خواهد بود. علاوه بر این، هر کدام از ما با موضوعات و مفاهیم مشخصی، بیشتر سر و کار داشته ایم؛ مرگ عزیزی را دیده ایم، با دوستی رقابت کرده ایم، کسی را عمیقاً دوست داشته ایم یا شاید حسادت کسی را در نزدیکی مان لمس کرده ایم. بطور طبیعی ما این مفاهیم را بهتر می شناسیم و نوشتن درباره آنها برایمان راحت تر است. اما فقط به همین هم نباید اکتفا کرد.

خیلی مسائل هست که برای شناخت دقیق تر و عمیق تر آنها، باید مطالعه کنیم، یا حتی مسافرت. خلاصه، تا جایی که لازم است ابتدا موضوع تان را بشناسید و درباره اش مطالعه کنید.

گام اول ایده است. فراموش نکنید؛ شما هرگز نمی توانید با یک موضوع مثل رقابت، حسادت، خیانت و… داستان بنویسید. گام اول را فقط وقتی برداشته اید که به «یک شخصیت در یک موقعیت» فکر کنید. مثلاً جوانی که برای رسیدن به یک موقعیت شغلی، با دوست نزدیکش رقابت می کند، یا فوتبالیستی که به هم تیمی اش حسادت می کند و…

بگذارید همین جا، یک نکته دیگر را هم درباره مسیر دورخیز تا گام اول بگوییم. همه ما بین مردم زندگی می کنیم و ماجرا و داستان های بسیاری اطرافمان رخ می دهد. یک نویسنده تیزبین، همواره این داستان ها را شکار می کند و هر ایده یا حتی نکته قابل توجهی را به خاطر می سپارد. انوره دو بالزاک نویسنده مشهور فرانسوی، دفترچه مخصوصی برای همین کار همیشه به همراه داشت. بنابراین رابطه موضوع و ایده، رابطه ای دوسویه است. ما می توانیم با استفاده از تخیل، هر موضوعی را به ایده داستانی تبدیل کنیم، اما همیشه باید نسبت به ایده های خوب اطرافمان هم حساس باشیم.

رسیدن به یک ایده خوب، همانطور که درباره اش صحبت کردیم، گام اول و بسیار مهم برای نوشتن یک داستان خوب است.

اما علاوه بر تازگی، موقعیت محوری، اندیشه محوری، معطوف بودن ایده به یک انسان و سایر نکاتی که گفتیم، هنوز هم ویژگی های دیگری می توان برای یک ایده خوب در نظر گرفت. برای اینکه بتوانیم کار نوشتن را شروع کنیم، لازم است به ایده داستان مان یک عنصر کلیدی دیگر را نیز اضافه کنیم؛ چیزی که نبودش، عنصر جذابیت داستان را کاهش داده و قصه ای کسل کننده و خواب آور به بار می آورد.

بگذارید یکبار دیگر به ایده گذشته بازگردیم؛ «جوانی برای رسیدن به یک موقعیت شغلی خوب، با دوست نزدیکش رقابت می کند.» ما پیش از این کمی دورخیز کرده ایم، به درون مایه یا مفهوم یا موضوع پشت این ایده، اندیشیده ایم و حالا دستِ کم برای خودمان روشن است که می خواهیم درباره چه موضوعی و چه چیزی بگوییم. ولی آیا اگر همین حالا با این ایده، شروع به نوشتن کنیم، همه چیز خوب پیش می رود؟ خب؛ شاید. حالا اگر بخواهیم شاید را به حتماً تبدیل کنیم، باید ایده مان را جذاب تر یا به عبارت بهتر، پر فراز و نشیب تر کنیم. البته این نکته هم درست است که تقریباً همه ی این کارها را می توان حین نوشتن هم انجام داد، ولی در آن صورت، نوشتن به امری سخت، خسته کننده، کلافه کننده و طولانی تر از آنچه هست تبدیل می شود. پس بگذارید همین حالا ایده مان را پخته تر کنیم.

حتماً شنیده اید که داستان را گره افکنی های پی در پی و باز کردن این گره ها پیش می برد. از این نظر داستان را می توان ماشینی فرض کرد که برای حرکت به قدرت محرکه نیاز دارد. این قدرت محرکه مثل هر ماشین دیگری، از یک عدم تعادل یا اختلاف سطح ناشی می شود. برای درک بهتر این مفهوم کافی است به ساختار یک ترازو یا الاکلنگ توجه کنید. شاهین ترازو در حالت تعادل، درست در مرکز قرار می گیرد؛ همانطور که یک الاکلنگ سالم، در شرایط عادی، به صورت صاف، بدون اختلاف سطح می ایستد. حالا اگر در یک سمت ترازو جسمی بگذاریم، تعادلش به هم می خورد و برای رسیدن به تعادل، لازم است در طرف دیگر هم جسمی با همان وزن قرار دهیم. داستان با چنین فرمول ساده ای پیش می رود؛ با این تفاوت که وقتی عدم تعادل ایجاد کردیم، در سمت دیگر، جسمی می گذاریم که کمی سنگین تر باشد و ترازو فقط چند لحظه در حالت تعادل قرار می گیرد و دوباره، یک طرفش پایین می رود.

حالا بر می گردیم به مثال خودمان. یک ایده برای اینکه بتواند قدرت محرکه لازم برای حرکت داستان را فراهم کند، باید ظرفیت ایجاد عدم تعادل را داشته باشد. در این مثال دو صفت «خوب» و «نزدیک» تا حدودی این ظرفیت را ایجاد می کنند اما شاید به قدر کفایت نباشد.

شغل خوب می تواند به ما بگوید که می توانیم اینجا گره ای ایجاد کنیم همانطور که دوست نزدیک هم همین ظرفیت را تا حدودی ایجاد می کند. مثلاً داستان می تواند بر تغییر مفهوم خوب تکیه کند یا نزدیکی این دو دوست در طول داستان، کار دست شان بدهد. اما به هر حال داستان، درست از لحظه ای آغاز می شود که تعادل یک موقعیت، به شکلی به هم می خورد. در شرایط طبیعی، همه چیز روال عادی خود را دارد تا اینکه اولین «اتفاق» رخ می دهد؛ اولین وزنه را بر ترازو می گذاریم. این وزنه، تعادل موجود در موقعیت را بر هم می زند و منجر به اتفاق دیگری می شود که خود اگرچه می تواند برای مدت کوتاهی، خیلی کوتاه، تعادل از دست رفته را برگرداند، ولی منجر به ایجاد عدم تعادل دیگری می شود و همین طور تا انتهای داستان. با این توضیح، عنصر اصلی برای شروع داستان و پیشبرد آن، فقط و فقط اتفاق است.

طرح داستان

آکیرا کوروساوا، کارگردان مشهور ژاپنی درباره اهمیت فیلمنامه می گوید: «اگر یک فیلمنامه خوب را به یک کارگردان بد بدهیم، نهایتاً فیلم قابل قبول و کم و بیش خوبی خواهیم داشت اما اگر یک کارگردان خوب، فیلمنامه بدی را کارگردانی کند، فیلم مان در نهایت، فیلم بدی خواهد بود.»

پس فیلمنامه خوب، فیلم خوب را تقریباً تضمین می کند. طرح در داستان، درست مثل فیلمنامه برای فیلم عمل می کند.

طرح، همانطور که از نامش پیداست، مثل طرح کمرنگ و نقطه چین نقاشان است که «فقط کلیت تصویر نهایی» را مشخص می کند. بنابراین مثل «نقشه ای برای احداث یک بنا» یا «نقشه ای برای طی یک مسیر»، حرکت مان را هدایت می کند و مثل کارکرد فیلمنامه برای کارگردان است. کارگردان بر اساس آنچه در فیلمنامه مشخص شده است، بازیگران و فضاهای فیلمبرداری (لوکیشن) را انتخاب می کند. حتی طراحی صحنه و لباس و باقی اجزای فیلم هم بر اساس فیلمنامه انجام می گیرد اما آنچه بیشترین اهمیت را دارد و مسیر حرکت کارگردان و تدوینگر را مشخص می کند، «توالی اتفاقات» است. یعنی پاسخ مداوم به پرسش کلیدی «بعد چه می شود؟»

بعد از فکر کردن به یک ایده خوب و با ویژگی هایی که درباره شان گفتیم، حتی اگر ایده ای بسیار تازه و پر چالش داشته باشیم، نباید حرکت مان را آغاز کنیم.

گام دوم طراحی طرح است؛ چرا که هر حرکت مطمئن و هدفمندی، به نقشه ای دقیق، کامل و قابل اعتماد نیاز دارد. این نقشه برای ساختن فیلم، فیلمنامه و برای نوشتن داستان، طرح است.

طرح، ترجمه کلمه Plot بوده و ستون فقرات داستان محسوب می شود. همانطور که ستون فقرات از اجزای کوچکتری به نام مهره تشکیل شده است، طرح هم از اجزای کوچکتری تشکیل می گردد که اتفاق نامیده می شوند.

اتفاق اگرچه مفهومی بسیار ساده و قابل فهم به نظر می رسد اما درک معنای درست آن، معمولاً برای نویسندگان تازه کار، دشوار است. این مفهوم از آنجا بسیار مهم و حیاتی است که در واقع عنصر اصلی تشکیل دهنده طرح و در گام بعد، داستان است. برای طراحی نقشه اولیه حرکت، بطور طبیعی، به نقطه شروع نیاز داریم. این نقطه شروع، همیشه یک اتفاق است. اما همانطور که گفته شد، آنچه مسیر اصلی حرکت نویسنده را مشخص می کند، توالی اتفاقات است. یعنی پاسخ گفتن به پرسش «بعد چه می شود؟» به عبارت دیگر، طرح بطور خلاصه «روال علت و معلولی اتفاقات» را مشخص می کند و با یک اتفاق، داستانی شکل نمی گیرد.

برای ساختن یک طرح درست، لازم است بطور دائم، به این پرسش پاسخ دهیم که بعد چه می شود؟ بنابراین همانطور که از تعریف مختصر و مفید طرح معلوم است، هسته مرکزی طرح و داستان، مفهوم علیت است؛ اتفاق اول، علت اتفاق دوم، اتفاق دوم، علت اتفاق سوم، اتفاق سوم، علت اتفاق چهارم و… همینطور تا انتهای داستان.

این زنجیره علت و معلولی سبب می شود ما همواره این پرسش را با یک اتفاق طرح کنیم که بعد چه می شود؟ و بعد، به آن پاسخ گوییم. به این ترتیب می توان نتیجه گرفت، اتفاق داستانی، اتفاقی است که علت اتفاق بعدی و معلول اتفاق قبلی خود باشد. حالا اگر این مفهوم را با تعریف قبلی مان از ایده داستانی (که هسته مرکزی داستان است) ترکیب کنیم، آنچه به دست می آید، تصویر روشن تری از اتفاق خواهد بود. همانطور که گفته بودیم، ایده داستانی، همواره به شخصیت (معمولاً انسان) در موقعیت می پردازد. بنابراین اگر قرار است اتفاقی داستانی رخ دهد، باید علاوه بر مفهوم علیت، معطوف به شخصیت در موقعیت هم باشد. این روند، به شکل جالبی ما را به مفهوم رفتار نزدیک می کند.

بسیاری از نویسندگان، در ابتدای راه، حادثه و اتفاق را هم معنی می گیرند و همین برداشتن سنگ بزرگ باعث می شود کارشان بسیار سخت شده و عملاً هدف را گم کنند.

حادثه البته شکلی از اتفاق است اما برابر با آن نیست. در واقع حادثه، یک اتفاق بزرگ است. آنچه مثلاً در فیلم های حادثه ای (اکشن) می بینیم (تصادف خودرو، سقوط هواپیما، افتادن از پرتگاه، زلزله و…) نمونه هایی از حادثه هستند. اما برای اینکه داستان بنویسیم، عموماً نیازی به اینها نیست، مگر در داستان های حادثه ای که فقط یک گونه از داستان محسوب می شوند. اتفاق داستانی رخدادی است که بیش از آنکه غافلگیرکننده باشد، تابع نظام علت و معلولی و به شکلی، معطوف به انسان (کاراکتر داستانی) است. مثلاً هر نوع آشنایی و ملاقاتی یک اتفاق است و اگر شما داستان تان را با آشنایی دو نفر شروع کنید، هم یک اتفاق مرتبط با کاراکتر دارید، هم نظام علت و معلولی لازم برای طرح را رعایت کرده اید؛ چرا که بلافاصله بعد از آشنایی، این پرسش در ذهن خواننده ایجاد می شود که «بعد چه می شود؟».

حالا بیایید در پایان، مسیر ایده تا طرح را در عمل طی کنیم. مثلاً می خواهیم داستانی با درون مایه تقدیر یا قسمت بنویسیم. می دانیم که گام بعد، تعریف یک ایده است. مثل این: «ماجرای زن و مردی که صاحب یک بچه عقب مانده (مثلاً سندروم داون) می شوند.» حالا باید طرحمان را بسازیم. به این فرآیند دقت کنید: اتفاق اول دختر و پسری عاشق هم می شوند. (بعد چه می شود؟) نتایج آزمایش ها می گوید ممکن است فرزندشان با مشکل به دنیا بیاید. (بعد چه می شود؟) اصرار می کنند که حتماً ازدواج کنند و بچه نمی خواهند؟ (بعد چه می شود؟) با وجود مخالفت والدین، ازدواج می کنند و بچه شان دچار سندرم دوان می شود. (بعد چه می شود؟) با وجود ناراحتی، بچه شان را دوست دارند و تقدیرشان را می پذیرند.

داستان «خدا اشتباه نمی کند» به قلم کامران محمدی، یک نمونه از اجرای همین طرح است؛ البته به صورت بسیار کوتاه. به این گونه از داستان های خیلی کوتاه، «داستان های مینی مالیستی» گفته می شود.

داستان خدا اشتباه نمی کند

پری می نشیند روبروی ستاره. شست هایش را نوازشگرانه به صورت و چشم های او می کشد و دکمه های پیراهنش را از بالا به پایین، آرام و سر فرصت می بندد. دختر کمی آن طرف تر منتظر است و موهای گوش خرگوشی اش را می کشد. ستاره توپش را گرفته و نمی دهد. پری توپ را کمی آن طرف تر قل می دهد و بلند می شود. دختر توپش را بر می دارد و می دود سمت دیگر پارک. ستاره دیگر گریه نمی کند.

– برو عزیزم. برو بازی کن.

ستاره سنگین و سخت به سمت سرسره می رود و پری می آید کنار من، روی نیمکت می نشیند و آه می کشد. دستمال کاغذی مچاله اش را از جیب مانتو در می آورد. چشم هایش را پاک می کند و به دست هایش خیره می شود…

پدرم از همان اول گفته بود که صلاح نیست ازدواج کنیم. اصرار من بود. اصرار من بود که راضی اش کرد. اما همان موقع هم گفت که «بعداً پشیمون می شید.»

گفتم: حالا کی بچه خواست؟ بچه که حتماً لازم نیست.
پدرم سرش را تکان داد. سرش را که تکان می داد، ته دلت خالی می شد. همیشه همین طور بود.
ته دلم خالی شد اما به روی خودم نیاوردم.
گفت: بعداً پشیمون می شید. مگه میشه بدون بچه زندگی کرد؟ بچه شیرینی زندگیه.
گفتم: البته برای زندگی هایی که شیرین نیستن.
گفت: اگه بچه تون، خدای نکرده، اونطور که دکترا میگن…
گفتم: دکترا هم اشتباه می کنن.
گفت: اما خدا اشتباه نمی کنه.

می گویم: خدا اشتباه نمی کنه پری. سهم ما هم اینه دیگه.

پری سرش را بلند می کند. لبخند کوچکی بر صورت رنگ پریده اش می نشیند. حس می کنم سرش را تکان کوچکی داده است. به من نگاه نمی کند. هر دو به ستاره خیره ایم که با چشم های بادامی، موهای صاف و زبانی که همیشه خدا بیرون است، با تمام این بچه های رنگارنگ، فرق می کند.

منابع

مقاله علمی و آموزشی «چگونه داستان بنویسیم؟»، نتیجه ی تحقیق و پژوهش، گردآوری و نگارش هیئت تحریریه علمی پورتال یو سی (شما می توانید) می باشد. در این راستا آموزش های کامران محمدی در کارگاه داستان نویسی روزنامه همشهری به عنوان منبع اصلی مورد استفاده قرار گرفته است.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا