تاثیر باورها و نگرش بر افکار و ذهنیت

انسان‌ها همانگونه که باور داشته باشند، می‌توانند فکر کنند. چون این باورهای انسان است که در هر لحظه به او القاء می‌کند که چگونه فکر نماید.

اصولاً فرق بین انسان‌ها، فرق میان باورهای آنان است. انسان‌های موفق با باورهای عالی، موفقیت را برای خود خلق می‌کنند. انسان‌های ثروتمند، باورهای عالی و ثروت‌آفرین دارند که با اعتماد به نفس عالی خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال کسب ثروت می‌روند و به لحاظ باورهای مثبت‌شان به ثروت مطلوب خود می‌رسند. قانون زندگی، قانون باورها است. باورهای عالی سرچشمه همه موفقیت‌های بزرگ است و توانمندی یک انسان را باورهای او تعیین می‌کند. انسان‌ها هر آنچه را که باور دارند، خلق می‌کنند.

باورهای شما دستاوردهایتان را در زندگی می‌سازند. زیرا باورها تعیین کننده کیفیت اندیشه، اندیشه‌ها عامل اولیه اقدام‌ها و اقدام‌ها عامل اصلی دستاوردها هستند. شما می‌توانید، چون موفقیت در باورهایتان ساخته می‌شوند.

آلبرت اینشتین می‌گوید: «آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهان‌تان را می‌آفریند.» و استفان کاوی از سرشناس‌ترین چهره‌های علم موفقیت می‌گوید: «اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزئی به وجود آورید، به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید. اما اگر دل‌تان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید، باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را تغییر دهید.»

او حرف هایش را با یک مثال خوب و واقعی، ادامه می‌دهد.

تغییر نگرش

صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پُر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند، و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیدادی راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیزی پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان در اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض باز کردم: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟!»

مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: «بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی بر می‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها، نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم.» و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد: «صادقانه بگویید، آیا اکنون این وضعیت را بطور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا اینطور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟» و خودش ادامه می‌دهد: «راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: «واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟» اگرچه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم.»

حقیقت این است که به محض تغییر برداشت، همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم، بنگریم. شاید هر از گاهی لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم.

آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست، بلکه تغییر و تفسیر ما از آن است.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا